دوستت دارم
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش!
مرا بپذیر آنچنان که هستم .
"غاده السمان"
از مجموعه شعر: در بند کردن رنگین کمان/
اگر به خانه من آمدی
برایم مداد بیاور، مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق ...
این گونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شست و شوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود!
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی، بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم !!
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
"غاده السمان"
شاعر معاصر سوری
مسافر کناریام که پیاده شد
پنجرهای گیرم آمد
باقی مسیر را گریستم ...
از: لیلا کردبچه
--------------------------------
دفتر عشق:
قـدم زدن در پـیاده رو
جـای خـالی ِ تـو را به رُخـــم مـی کـشد...!
بـرای همـین
همـیشه دوسـت داشـتم
روی جـدولهـا راه بـروم...
"منبع: نت"
امروز حوالی هوای صبح، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرای خانه را از عطر اردیبهشت. از خیالم گذشت دارند کوچه را آب می زنند... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه ولوله دارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟
من باید جایی میان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرا دور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های تو بیندازد. راستی آن شب لجوج باران هم آمد؟ اول صدای گریه ای بودی انگار دردمندی تمام سال های پیش رو را و بعد جویای آغوشی برای آرامش همه خواب هایت و آخرش هم لبخندی که اردیبهشت هر سال را مهربانانه تر از سال پیش می خندیدی. تا به خودم آمدم دیدم من بارانی ام و تو آفتابی در آغوش من و هاله ای از رنگین کمان دور سرم. من الهه ای بودم همیشه چشم به راه باران و تو بهاری که در آغوش من ریشه داشتی. من از آن روز که بی برگی ام را به باد و باران سپردم چشم به راه تو بودم. همه کوچه را آب پاشیدم و تو نیامدی! اسپند سوختم و خانه تکانی کردم نوروز هرسال و هیچ بهاری ولوله ماهی های سرخ تنگ دلم را فرو ننشاند...
حالا امروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه روزهایی که دختر باران بودی و بر جان عطشناکم نباریدی... مثل همه دلتنگی های این همه پاییز پاییز پاییز، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندی های ماه... من تمام شب ها را چشم به لی لی آسمان دوخته ام.... من امروز آغوشم بوی بهار می هد... من باید به فکر چند شاخه شمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی امشب باشم... فکر همه چیز را کرده ام... همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود...
منبع: از یک دوست
حالم خوب است،
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم :
تو کی خواهی مرد!؟
به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند .
مهم نیست !
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری !
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل «ری را» بباف.
از: سید علی صالحی
--------------------------------------------
دفتر عشق:
مــثل سه طره ی
بافه ی یک گیسو
بــه هَم تنیده شدیـم
من، تو و رویاهامان . . . /
گم شدم در خود نمیدانم
کجا پیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
میمپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش چو دانش باید و بی دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشتهدل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم
"عطار"
----------------------------------
25 فروردین سالروز بزرگداشت شاعر و عارف بزرگ، عطار نیشابوری گرامی باد.
بلوغ
چشمهای آبی من درو کردن نفسهای تکه تکه ی توست
وقتی زیر آوار احساساتم بی اختیار میلرزی.
انار قرمز نیازهای من مدتیست ترک خورده.
بوسه میخواهم بی مقدار.
جنون اندامت را در نبودنت به برکه ی
نیازهایم سپرده ام.
آن شب که خدا برجستگیهای صورتی را بر بدنت میتراشید
بهشت لبریز از بهار نارنج بود.
خانه ی کاه پوش غریزه ام پر از نرگس شده
آغوش بی حجاب میخواهم
آری میوه ی ممنوعه ی من مدتیست بالغ شده.
شعر از: امین آزاد
------------------------------------------------
دفتر عشق:
موهایت را بباف... بگذار جهان دوباره آرام گیرد !
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند!
آری محبوب من:
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود...
و مرا با بارانهای مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی باشد...
"نزار قبانی"
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است
آخرین چیزی است که از نامههای عاشقانه باقی است
و دستانت... آخرین ِ دفترهای حریری است...
بر رویشان...
شیرینترین سخنی که نزد من است ثبت شده
مرا عشق پرورده است، مانند لوح توتیا
و محو نشدم...
در حالی که شعر باخنجرش طعنه میزند مرا،
رها کنم تا که توبه کنم
دوستت دارم...
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش
تا دریا به رنگ آبیاش بماند
و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه دارد
شمایل فاطمه همیشگی شود
و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند
با من باش... چه بسا حسین بیاید
در لباس کبوترها، و همانند مه و رایحهی خوش
و از پشت سر او منارهها می آیند، و سوگند به پروردگارم
و همهی بیابانهای جنوب...
"نزار قبانی"
من شعرهایی دارم که گروه خونیشان
گره میخورد به چشمهایت
که گاهی میخندند
گاهی نمیخندند
و گاهی آنقدر مثبت میشوند
که نفع هر دوی ما
در بیتو بودن، منفیست.
" روجا چمنکار"
---------------------------------------------------------
+ شعر برای من یک جریان زودگذر، موقت و کوتاه مدت نیست، پر کنندهی فضای خالی زندگی ام نیست. حتی دیگر برایم گریستن و آرام شدن هم نیست، پر رنگتر از همیشه چنان حضور تپنده ی خود را در تک تک سلولهایم اعلام کرده است که نمیدانم من او را مینویسم یا او مرا!
درباره شاعر:
روجا چمنکار، شاعر، در سال ۱۳۶۰ در شهر برازجان استان بوشهر به دنیا میآید. اولین شعرش در سن ده سالگی در روزنامه خبر شیراز به چاپ میرساند. وی تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته سینما دردانشگاه هنر تهران آغاز میکند، در دوره کارشناسی ارشد به تحصیل در رشته ادبیات نمایشی در همان دانشگاه میپردازد و سپس به فرانسه میرود و به تحصیل در رشتهی زبانهای شرق (ادبیات معاصر فارسی) در مقطع دکترا و نیز سینما در مقطع کارشناسی ارشد مشغول میشود.
چمنکار اولین مجموعه شعرش را با نام «رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری» در سال ۱۳۸۰ منتشر میکند.
زندگی نامه کامل شاعر را ابنجا بخوانید
مصاحبه بی بی سی با خانم روجا چمنکار: اینجا
باران چقدر باید بباری تا دریا شوم؟
چند هزار درخت باید در من بروید تا جنگل شوم؟
روح سبز و ساحلی من در من نمیگنجد.
شبها ماسه ها را در آغوش میگیرم اما خوابم نمی برد!
کاش میدانستم چقدرخوب بودن نیاز است تا پروانه شدن.
شالیها را درو کردند و پاییز شد
امسال هم نیاموختم چگونه شالیزار شوم.
چقدر بخشش نیاز است تا تکه ای ازخدا شوم؟
آنقدر قالبم کوچک شده که از خدا شدن هم ارضا نمیشوم.
اینجا جای من نیست
بالهایی برای پریدن میخواهم...
شعر از: امین آزاد
--------------------------------------------------
دفتر عشق:
نیمه
شب مرا ؛
غسل تعمید می دهد ،
شرجیِ نفسهایت !
همه بدانند ...
نظر کرده ی حلقه ی گیسوانت شده ام ...
"منبع: نت"
------------------------------------------------
پ.ن: برای اولین پستهایم در سال نو دو انتخاب از اشعار خوب آقای امین آزاد داشتم به بهانه نوروز 1391 در شمال ، لنگرود ، لیلاکوه و همه زیبائیهایش که امسال برایم زیباتر از هر سال بود.
بهار که پرستوها می آیند من کوچ میکنم.
مقصد من شهر آرزوهای آبی ست.
بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته میشکفند
و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می روم.
لحظه ی ناب دل کندن از نداشته هایم
و خداحافظ ای داشته های من:
شالیزار
جنگل
دریا
و نیلوفر.
تو را هم میبرم نیلوفر
اما آنجا مرداب نیست.
آنجا آسمان هم دریایی ست.
بهار که بیاید من میروم و نارنجها بهاری میشوند.
می روم به جایی که هر قطره ی باران دریچه ای به دریاست.
آنجا هوا آبی ست
خدا آبی ست
و چشمهای من انعکاس دنیایی لبریز از آبی ست.
شعر از: امین آزاد
-------------------------------------------------
پ.ن: ** نوروز بر همه شما خوبان مبارک **