میخواهم در
خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد،
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا
باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
از: مارگارت آتوود
ترجمه: محسن عمادی
برگرفته از وبلاگ: «سلام... خداحافظ»
http://navidm.persianblog.ir/post/98
در کنار
تواَم! دوست من
احساسم را با تو در میان میگذارم
اندیشههایم را با تو قسمت میکنم
راهی مشترک پیشِ پایت میگذارم
اما ازآنِ تو نیستم
با مسئولیت خود زندگی میکنم
مرا به
ماندن مجبور نکن! دوست من
احساسم را
به کفهی قضاوت نگذار
نه اندیشهیی
برایم معین کن
و نه راهی
برای درنوشتن
به تصاحبم
نکوشُ
تعهداتم را
نادیده مگیر
اگر از آزادی
محرومم کنی
دوست من
تو را از
بودنم محروم خواهم کرد.
از: مارگوت بیکل
ترجمه: یغما گلرویی
رد انگشت هات
تنم را شعله ور می کند
به این لبخند می زنم
که هر ناخنی
دست مهربانی هم
همراهش هست.
نیست؟
@
من عاشق توام
بانوی تو
وقتی مرا نبینی
نیستم؛
نابود و نیست.
@
خوشبختی
تعریف های گونه گون دارد
به تعداد آدم های دنیا.
عمر من یکی
به خوشبختی قد نمی دهد
گل قشنگم!
می دانم در انتظار تو
فرو می شکند
و تو خوب می دانی که من
خوشبختی نمی خواهم
تو را می خواهم.
تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی
که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت،
دلتنگی ام را به باد می سپارد.
"سیاوش میرزایی"
پی نوشت، 94.05.31:
این شعر در فضای مجازی بیشتر به نام سید علی صالحی ثبت شده است و در این وبلاگ هم قبل از این به نام آقای صالحی ثبت شده بود.
با جستجویی که در اینترنت کردم، عدم وجود این شعر در سایت آقای صالحی، توصیه دوستان و با توجه به اینکه ساختار شعر زیاد به اشعار آقای صالحی نمی خورد، لذا با توجه به تمامی این موارد، این شعر را به نام آقای میرزایی تغییر دادم.
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار جهنماند…
از: شمس لنگرودی
من از درون تالارهای صوت میگذرم،
از میان موجودات پژواکی میلغزم،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری میگذرم،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد میشوم،
آه جنگل ستونهای گلابتونی شده با جادو،
من از زیر آسمانههای نور
به درون دالانهای درخشان پاییز نفوذ میکنم،
*
من از میان تن تو همچنان میگذرم که از میان جهان،
شکم تو میدانیست سوخته از آفتاب،
پستانهای تو دو معبد توأماناند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاههای من چون پیچکی بر تو میپیچد،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است،
باروهایی که نور دو نیمهشان کرده است،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخرهها و پرندههایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیدهاند،
به رنگ هوسهای من لباس پوشیده
چون اندیشهی من عریان میروی،
من از میان چشمانت میگذرم بدانسان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند،
شعلههایی که مرغ زرینپر در آن آتش میگیرد،
من از میان پیشانیات میگذرم بدانسان که از میان ماه،
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت،
از: اوکتاویو پاز
بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب
از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمهی احمد میرعلایی، نشر زندهرود، ١٣٧١
چون سیب رسیده ای
رها شده در
رؤیا
با رود می
روم
کاش
شاخه ای که
از آب می گیردَم
دست تو باشد.
"رضا کاظمی"
اردیبهشت 87
منبع: وبلاگ آقای رضا کاظمی
http://baroun82.persianblog.ir/post/88/
پی نوشت (94.01.17):
این شعر قبلا اینجا به نام شمس لنگرودی ثبت شده بود. یادم نیست که از کجا و کدام منبع شعر رو برداشت کرده بودم. بسیار برام آشنا بود که همین اخیرا هم در یکی از کتاب های شمس خونده باشم اما امروز هرچه در چند کتابی که از شمس دستم هست، جستجو کردم، این شعر رو نیافتم. ضمن اینکه در وبلاگ ایشان هم سرچ کردم نبود. اما در وبلاگ آقای کاظمی که جستجو کردم، به تاریخ اردیبهشت 87 این شعر ثبت شده که آدرسش رو هم در بالا گذاشتم.
با سپاس از خانم الهه
ضمن اینکه این شعر رو به این صورت هم در برخی وبلاگها و سایتها آورده اند:
« چون سیب رسیده ای
با رود می
روم
کاش
شاخه ای که
از آب می گیردَم
دست تو باشد. »
یعنی مصرع دوم حذف شده!
و دیگر اینکه برخی موارد، به جای "می گیردم" ، "می گیرم" آورده شده. که اینجا هم قبل از این به همین صورت ثبت شده بود.
عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهند شد...!
از: مهدیه لطیفی
نگاه کن، پرندگان زمستانی، چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه، در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید
.
دوستت دارم
افیانوس ها
کنار جوی خانه تو زانو می زنند
و رد قدم های تو را می بویند
توفان ها
به کناری می ایستند
تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند
تا طرح مردمکان تو را بگیرند
.
دستی که تو را خلق کرده بود
تبعید شده از بهشت
چشمی گریزت را دید و سخنی نگفت
تبعید شده از بهشت
تو راز بهشت را
با خنده های درخشانت فاش کرده ای
.
ای طعمه زندگی !
بال ستاره های گمشده!
تمشک غزل !
طراوت شادمانی !
بگذار
بال در بال آفتاب غرق شده در افق
به سوی تو پارو کشم
بگذار
با ستاره های زغال شده بر دو پاره آسمان بنویسم
خون تباه شده در گلوی پلنگی زخمی بودم من
که دام تو درمانم کرد
.
دهانت
آشیانه شادمانی است
گلویت
خفیه گاه پرنده رنگین کمانی که از کف شیطان گریخت
چشمت
دو سوره از یاد رفته بود
که بر سر راهم یافتم
دکمه های پیرهنت
خرده ریز ستاره هایی است
که به دیدار تو از نرده آسمان خم شدند
و در کف من افتادند
.
ای ماهی یونس !
جرقه بی انتها !
تو را
ساعت سازی
کور با من آشنا کرد
که راز زمان را نمی دید
و بال های تو را دیدم من
که در آسمان ها می جنبید
و انتظار شانه های مرا می کشید
بال نقره یی از صدف
که در اقیانوس تشنه جاودانگی غرقم کرد .
غزال کرم پوشم که نهنگ بیابانی را صید کرده ای !
تلالو جادو !
حلاوت صبح ستاره شسته
!
خدایت بودم
و تو را آفریدم
تا سجده کنم در کنارت .
از: شمس لنگرودی
برگرفته از کتاب: «53 ترانه عاشقانه»
زن که باشی
نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی
همیشه و هر لحظه
دست خودت نیست
زن که باشی
آفریده می شوی برای عشق ورزیدن
برای نگاههای مهربانانه
برای بوسه های آتشین
زن که باشی
تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را می طلبد
زن که باشی
سرشاری از عاشقی های ناتمام
پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی
زن که باشی اما
دست خودت نیست
اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد
تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت
بی آنکه ذره ای کم بگذاری.
"از دست نوشته های فروغ فرخزاد"
برگرفته از وبلاگ:
http://delneveshteh1388.blogfa.com
خواب هایم بوی تن تو را می دهد
نکند
آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری؟
"فدریکو گارسیا لورکا"
و همانطور می نشینم تا تو یک روز بیایی...
از: نیکی فیروزکوهی
آفریدگارا
بگذار دهان تو را ببوسم
غبار ستارهها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانهات را
با دمب بریده شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگهای شما
از دهان فرشتگان دو رو نجاتم دادند
پروردگارا
نه درخت گیلاس، نه شراب به
از سر اشتباهی، آتش را
به نطفههای فرشتهای آمیختی
و مرا آفریدی.
اما تو به من نفس بخشیدی عشق من
دهانم را تو گشودی
و بال مرا که نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حریر مبدل کردی
سپاسگزارم خدای من
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا، به نیت گم شدن آفریدی.
از: شمس لنگرودی
آبان ماه 1389
+ به مناسبت 26 آبان، سالروز تولد شمس لنگرودی
برگرفته از وبلاگ: مستی با جرعه ای شعر
http://sherkadehsaghi.blogfa.com/
از دیدار تو بازمیگردم
با دستهایی که در دستهایام جا ماندهاند
و حرفهایی که در دهانام...
از دیدار تو بازمیگردم
با چشمهایی،
که راه خانه را بازنمیشناسد
کسی در رگهایام راه میرود
کسی در قلبام میایستد
و در جیبهایم دستیست
که بوی ِ عشق میدهد...
در آیینه نگاه میکنم
تو را میبینم
از: مریم ملک دار
برگرفته از وبلاگ
http://sedigh-ghotbi.blogfa.com
ما
چرا باور کنیم درهای بسته ی بین خودمان را؟
چرا
به جای گریستن به تنهایی اعتقاد نیاوریم؟
نگاه
کن
گنجشک
های مست پشت پنجره
زندگی
را با خود از این شاخه به آن شاخه می برند
تو
اما روی کاناپه بست نشسته ای
و
می گذاری کوچه هایمان به بن بست برسند
بی
خیال با کاموا های آبی ات دریا می بافی
من
آن طرف نگاهت دست و پا می زنم در خودم
عینک
آوردم
تعارف
کردم به تو
و
سعی کردم خودم را به درشت نمایی بزنم
تو
اما
همچنان
دریا می بافی
که
مرا غرق کرده باشی!
از:
مریم نظری
نبودی
و
من
قصه
های زیادی بافتم،
برای
بودن تو.
هه!
به
چه می خندی!؟
می
دانم، قصه هایم را خوب بلدی
بهانه می خواستم
تا
چیزی برایت ببافم.
من،
اندازه ی تنت را خوب بلدم.
از: حامد طبری
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو
ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد
مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود!
از: حسین پناهی
قطار لحظه های نیامده را؟
چقدر انتظار کشیده ای ؟
با من
یا برای من
در ایستگاه هایی با باران های چهار فصل
و مسافران مه آلودی
که زنانی ابدی اند
و اندوه را در چمدان هایشان حمل می کنند
چقدر مرا محرمانه توی سینه ات
از این ایستگاه به آن ایستگاه برده ای
و نام تمام زنان مه آلود را پرسیدی؟
کوچک ترین شباهتم را گم کردی
تا فراموش شوم در ازدحام نام های بی شمار
من برای پیاده شدن تنها به کسی نیاز داشتم که منتظرم باشد
و نام کوچکم را
در پلک به همزدنی به خاطر بیاورد
این توقع زیادی بود؟
که سال هاست اینچنین مرا
می چرخانی دور خودم؟
از: مریم نظری
وبلاگ شاعر:
تو که قطره
بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی
در دستانم
و زخم کهنه
ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر
لباسم می فهمند
که معشوقم
تویی
از عطر تنم
می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به
خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو
بوده است...
از: نزار
قبانی