کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

ای نام تو بهترین سرآغاز

ای نام تو بهترین سرآغاز

بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم

جز نام تو نیست بر زبانم

---------------------------------------------------------

پ.ن:

امروز خیلی اتفاقی به این شعر از نظامی برخوردم که قطعا یکی از معروف‌ترین اشعار پارسی هست و فکر کنم همه حداقل دو مصرع اولش را از حفظ هستیم. داشتم فکر می کردم که واقعا چند درصد از ما سراینده این اثر ماندگار را می شناسیم!؟

نمی دونم مشکل از حافظه ماست یا نظام آموزشی یا ... ؟؟ در حالی که ما ملتی هستیم که خیلی چیزها رو می دونیم یا لااقل دوست داریم ازش سر در بیاریم که نه به ما مربوط هست و نه واقعا به دردمان میخوره!

یا این شعر از حافظ:

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

 

البته روی سخنم با کسانی هست که دستی بر شعر دارند وگرنه به آنها که علاقه ای به مقوله شعر و شاعری ندارند ایرادی نیست.

و اول با خودم  که نمی دونستم این شعر برای نظامی هست (+ همکارم!)  :)

-----------------------------------------------------

(شعر کامل در ادامه مطلب)

 

ادامه مطلب ...

می و معشوق و گلزار و جوانی

...

می و معشوق و گلزار و جوانی

ازین خوشتر نباشد زندگانی

 

تماشای گل و گلزار کردن

می لعل از کف دلدار خوردن

 

حمایل دستها در گردن یار

درخت نارون پیچیده بر نار

 

به دستی دامن جانان گرفتن

به دیگر دست نبض جان گرفتن

 

گه آوردن بهار تر در آغوش

گهی بستن بنفشه بر بناگوش

 

گهی در گوش دلبر راز گفتن

گهی غم‌های دل پرداز گفتن

 

جهان اینست و این خود در جهان نیست

و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست

 

"نظامی گنجوی"

 

از مجموعه: خسرو و شیرین

بخشی از یک شعر بلند

 

آرامگاه نظامی گنجوی در شهر گنجه، جمهوری آذربایجان

 

نظامی گنجوی (زادهٔ ۵۳۵ هـ. ق در گنجه – درگذشتهٔ ۶۰۷–۶۱۲ هـ. ق) شاعر و داستان‌سرای ایرانی و پارسی‌گوی حوزهٔ تمدن ایرانی در قرن ششم هجری (دوازدهم میلادی)، که به‌عنوان پیشوای داستان‌سرایی در ادب فارسی شناخته شده‌است. آرامگاه نظامی گنجوی در شهر گنجه در جمهوری آذربایجان فعلی قرار دارد.

نظامی در زمرهٔ گویندگان توانای شعر فارسی است، که نه‌تنها دارای روش و سبکی جداگانه است، بلکه تأثیر شیوهٔ او بر شعر فارسی نیز در شاعرانِ پس از او کاملاً مشهود است. نظامی از دانش‌های رایج روزگار خویش (علوم ادبی، نجوم، علوم اسلامی و زبان عرب) آگاهی وسیع داشته و این خصوصیت از شعر او به‌روشنی دانسته می‌شود.

 

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش


ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش


رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن چه تدبیر و تامل بایدش


تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش...


با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش


نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش


ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش


کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش.

"
حافظ"


 

نی محزون

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

 

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

 

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

 

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

 

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

 

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

 

شهریارا اگر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

"شهریار"


چه بگویم سحرت خیر؟

چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنی

 

به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟
شده‌ای قاتل دل؛ حیف ندانی که ندانی

 

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی

 

چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی!

 

من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم
که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی

 

به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای
کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی

 

بشنو "صبح بخیر" از من درویش و برو
که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی

 

"محمد صفوی"


پ.ن: این شعر را به شهریار نیز منسوب دانسته اند.


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله توست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را

"شهریار"


سید محمدحسین بهجت تبریزی (زاده 1285 تبریز- درگذشته 27 شهریور 1367)

 

+27 شهریورماه،  سالروز «بزرگداشت استاد شهریار» و «روز شعر و ادب فارسی» گرامی باد.

میراث‌دار نگاه تو

میراث‌دار نگاه تو

دل من است

و این دل

دوستت دارم را

روزی از لبان تو خواهد چید

آن روز

تمام کوچه پر از دل من می شود

و دل تو نیز

بر شاخه درختان نارون نشسته

دوستت دارم هایش را می شمرد

و دل من

کوچه را از بوسه پر می کند

من و تو

یعنی دلهایمان.

 

"جووانی بوکاچو"

------------------------------------------

+ جووانی بوکاچیو (به ایتالیایی: Giovanni Boccaccio) (زاده ۱۶ ژوئن ۱۳۱۳ - درگذشته ۲۱ دسامبر ۱۳۷۵) یکی از چهره‌های برجسته تاریخ ادبیات ایتالیا است.


آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ


شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد
گر همان بر سرخونریزی مایی، بازآ


کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ


رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ


وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

 

"وحشی بافقی"


ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

 

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم

 

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

 

کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

 

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم، نچیدیم

 

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

 

"وحشی" سبب دوری و این قسم سخن‌ها

آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم.

 

"وحشی بافقی"


مشقم کن

مشقم کن
وقتی که عشق را زیبا بنویسی
فرقی نمی‌کند که قلم
از ساقه‌های نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر ...

"حسین منزوی"


نازی ست تو را در سر

نازی ست تو را در سر، کمتر نکنی دانم

دردی ست مرا در دل، باور نکنی دانم

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت

گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم


"
خاقانی"


یاد تو

تابستان مى رود که تمام شود

و تو می روى

که تمام شود همه چیز...

نگران پاییزم و شب‌هاى بلندش!

و یاد تو

که از شب‌هاى من نمى رود.

 

"مونا پرستش"


 

غزل

در من

غزلی اینک

دنبال تو

می گردد

 

ای آنکه

تو را دیدن

انگیزه ی گویایی ست...

 

 

"محمدعلی بهمنی"


شال ...

شالت تمام شد،

بافتم...

نمی دانم چند گره دارد،

اما...

هر بار که باد بوزد

چندین هزار بوسه

دور گردنت خواهد پیچید...

 

"منیره حسینی"


نامه های احمد شاملو به آیدا - 12

آیدا!

...

آنچه به تو می دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می بایست گفته باشم که من "زنی" نمی جویم، من جویای آیدای خویشم.

آیدا را می جویم تا زیباترین لحظات زندگی را چون نگین گران بهایی بر این حلقه ی بی قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.

آیدا را می جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.

آیدا را می جویم تا مرا به "دیوانگی" بکشاند؛ که من در اوج "دیوانگی" بتوانم به قدرت های اراده ی خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیخته ی خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم.

آیدا! این که مرا به سوی تو می کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه های ماست.

...

اول تیر ماه 1341

شش صبح

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من / ص 39


ما عاشق همیم

دلم می‌خواهد فکر کنم

تو اهل این‌جایی!

اصلن فکر کنم تو الآن همین‌جایی،

همین حالا

کنار همین نوشتن‌ها

کنار همین‌که فکر می‌کنم،

همین‌که می‌بینم

کنار همین سلام،

علاقه‌یِ خوبم

علاقه جانِ من

 

خوبی؟

حال امروزت کجاست؟

حال حالا‌یَت چگونه است؟

اوضاع به راه وُ

حال قشنگ وُ

دنیایِ دیدن خوش است؟

روزهایت خوشحال و شب‌هایت خوش‌خواب

موهایت بلند

وَ دلت

قدِ موهایت شادی دارد؟

 

حالت برای این هوا خوب است؟

برای اصلن سلام

برایِ این حالت چه‌گونه است

برایِ شنیدن دوباره وُ چندباره وُ

این‌که دوستت دارم.

 

من دوستت دارم علاقه‌یِ قشنگ

بگذار هوا هر جور که خواست باشد

بگذار بدی هرطورکه توانست

جلویِ این عاشقانه را بگیرد

بگذار تفنگ بر دل غالب شود

بگذار فکر کند که چنین گذشته است!

اما من دوستت دارم وُ

مگذار که این فراموشت شود

که فراموشی پایانِ دنیاست

پایانِ عشق

پایانِ اندیشه

وَ پایانِ فردا

 

ما عاشق همیم علاقه‌یِ قشنگ

هر روز، هر ساعت وَ هر وقت بیشتر

مبادا فراموش کنی،

دوستت دارم 

قشنگ!

 

"افشین صالحی"


برگرفته از وبسایت شخصی افشین صالحی

http://afshinsalehi.com/



 

+ تولدت مبارک افشین عزیز


برای تو شعر نوشتم

می‌ توانستم گیلاسم را تا نیمه از شرابِ کهنه پر کنم

می‌ توانستم یکی‌ از آن آهنگ‌های قدیمی‌ را بگذارم

و آرام آرام خمارِ نوستالژی روزگارِ خوب شوم

می‌ توانستم پا برهنه

کوچه‌های باریکِ باغ را بدوم

می‌ توانستم دامنم را پر از شکوفه‌های یاس کنم

و مست شوم ...

مستِ مستِ مست

اما پشتِ این پنجره، رو به دریا نشستم

و برای تو شعر نوشتم

مست شدم ...

مستِ مستِ مست.

 

"نیکی‌ فیروزکوهی"

ملاقات

شاخه ای رُز، در لیوان لب پریده
این فوق العاده ترین تصویر در خانه ی من است
وقتی از بی قرارترین ملاقات عمرم برگشته ام
اینجا تهران است
اما هر چه به من نزدیکتر می‌شوی
خانه ها منارجنبان می شوند!
با دیدنم دست تکان می دهی
پیاده رو شالیزار می شود .
به نیمکتی می رسیم
حالا خلیج فارس همین حوض روبه روست
که نهنگی در آن
خون بی رنگ زمین را فواره می کند .
 
من بزرگ‌ترین شعبده بازها را دیده ام
با عجیب ترین کلاه های دنیا
اما تو روی نیمکت ایستادی و
از همین کیف ساده ات،
برایم تمام دشت های محلات را درآوردی .
 
من هنوز نشسته ام
اما تو دستم را گرفته ای و قدم می زنی

تهران تو را به اندازه کف پاهایت می شناسد !
من مثل کف دستهایم !
باید می‌دانستیم،
کوچه ها اتاق های خصوصی مناسبی نیستند
این را پنجره ای که محکم خودش را بست گوشزد کرد .
و غروب مرد گرفته ای بود،
که ساعتی پیش،
در انتهای خیابان زیر ماشین رفت.

وقتش شده به خانه برگردی
دور می شوی و دست تکان می دهی،
شالیزارها خشکشان می زند،
نهنگی خسته،
در یک پارک جان می کَ نَ د.
و منارجنبان های تهران،
خانه های سیاهی می شوند
در جدولی حل نشدنی
که سوال به سوال از خانه دور ترم می کند .

...
شاخه ای رُز، در لیوان لب پریده
این فوق العاده ترین تصویر در خانه من است
جایی که پایم را نمی شود دراز کنم
جایی که گلیمم جا نمی شود
جایی،
که دلِ تنگ لیوان را
تنها خیال پر می کند

"
کیانوش خان محمدی"


از کتاب: سنگ‌ها از ترس غرق شدن می پرند


ردپا

جنگل

ردپای باران است

ویرانه

ردپای توفان

من ردپای توام

همیشه پشت در خانه ات

تمام می شوم.

 

"علیرضا راهب"

 

از کتاب: دو استکان عرق چهل گیاه

 

برگرفته از کانال تلگرام آقای بهزاد عبدی

@behzadabdi65


قفس!

لیوانی آب باشد

و خُرده‌ای نان

و دست‌های تو ...

 هیچ پرنده‌ای

به اندازه‌ی من

این قفس را

دوست ندارد...!

 

"بابک زمانی"