کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

برای دیدن تو

برای دیدن تو

اگر رودخانه بودم، برمی گشتم

اگر کوه بودم، می دویدم

اگر باد بودم، می ایستادم

اما انسانم

و بارها برای دیدنت

برگشته

دویده

ایستاده ام....

 

"حسن آذری"

 

برگرفته از کانال "دیوارنامه"

@DivarNaMeH1358

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟

 

چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟

من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟

 

جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم

از پی دوستی تو به بلا افتادم

 

"عراقی"

 

برگرفته از کانال "باران دل"

@baran_e_del


-------------------------------------------------

 

متن کامل شعر:

 

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟

 

چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟

من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟

 

جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم

از پی دوستی تو به بلا افتادم

 

حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر

من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟

 

پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر

که بشد کار من از دست و ز پا افتادم

 

تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟

چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟

 

چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟

که درین واقعهٔ بد ز قضا افتادم.

 

"عراقی"

ترانه دیدار

با تو بودن خوبست

و کلام تو

مثل بوی گل، در تاریکی است

مثل بوی گل در تاریکی، وسوسه‌انگیز است.

 

بوی پیراهن تو

مثل بوی دریا، نمناک است

مثل باد خنک تابستان

مثل تاریکی، خواب‌انگیز است.

 

گفتگو با تو

مثل گرمای بخاری و نفس‌های بلند آتش

می‌برد چشم خیالم را

تا بیابان‌های دورترین خاطره‌ها

که در آن گنجشکان بر سنبل گندم‌ها

اهتزازی دارند

که در آن گل‌ها با اخترها رازی دارند...

 

"منوچهر آتشی"

-------------------------------------------------------------

 

متن کامل شعر:

 

با تو بودن خوبست

و کلام تو
مثل بوی گل، در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی

وسوسه انگیز است

بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی، خواب انگیز است

گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفس های بلند آتش
می برد چشم خیالم را
تا بیابان های دورترین خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند

نوشخند تو
می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاک ترین آهو ها
می برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترین گوشه اندام تو
این پهنه ی پاک زیبا

مثل دریایی تو
اندوه انگیز و غرور آهنگ
مثل دریای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پریشانگرد است
مثل زورق پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست

تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دل انگیز ترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود می دوزد

با تو بودن خوبست
تو چراغی، من شب
که به نور تو، کتاب تن تو
و کتاب دل خود را، که خطوط تن تست
خوش خوشک می خواند

تو درختی، من آب
من کنار تو، آواز بهاران را
می خندم و می خوانم
می گریم و می خوانم

با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گویی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم می رویی.

"منوچهر آتشی"


بعضی روزها ...

بعضی

روزها هرگز فراموش نمی‌شوند!

مثل روزی ‌که

دوستت داشتم...

 

"افشین صالحی"

 

برگرفته از کانال "باران دل"

@baran_e_del

 

آب و آتش

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

 

با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم.

 

"شهریار"


گل سرخ

گل سرخ

آتشی است

که نمی سوزاند

جز با شنیدن نام تو ...     

 

"شمس لنگرودی"

 

از کتاب: شب، نقاب عمومی است / انتشارات نگاه / چاپ اول 1390


دشت ها نام تو را می گویند

...

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت.

 

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور؟

و جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند.

 

آه مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.

...

 

"حمید مصدق"

(گزیده ای از قصیده ی "آبی خاکستری سیاه")



دیوانگی بد نیست

دیوانگی بد نیست
برای یک بار هم که شده
دیوانه تر از من باش
و بگذار چنان گم شوم در تو
چنان گم شوی در من
که یکی دیده شویم از بالا


و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد.


ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و پلنگ ها آهوها را نمی درند
و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت
تا این همه جنگ نشود!


دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر دور ِ تو


برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام.

 

"مهدیه لطیفی"

از کتاب: برف روی خط استوا / چاپ اول 1391 / شعر 37


پ.ن: بخش هایی که با رنگ آبی مشخص شده در کتاب حذف شده است.

 

دروغ که می گویی

دروغ که می گویی
چشم هایت پر از پسر بچه می شود
دروغ که می گویی
یک چیزی کنج مردمک ات
مهربانی ام را تحریک می کند
تا برای پسر بچه های چشم هایت
شکلات و پنجره بیاورم
تا بی ترس تنبیه

شیشه ها را بشکنی بین بازی
هیچ می دانستی
دروغ که می گویی

درد می گیرد سر هر لبخندم

تا تخت باشد

خیال تو و بازی هایت

که باورت کرده ام.

 

"مهدیه لطیفی"

از کتاب: برف روی خط استوا / چاپ اول 1391 / شعر 35

سقوط

از چشم هایت افتاده ام

از دهانت افتاده ام

یادت بماند

آن دلبستگی غمگین گیاه و درخت را

حالا که برگ زردی شده ام

و بر پاهایت افتاده ام.

 

"فرنگیس شنتیا"

(از مجموعه: اوی من)


همه خاطرات تو

از چمدانت بیش از خودت گلایه دارم

آنقدر بزرگ بود

که همه روز های خوبم را بردی

آنقدر کوچک بود

که همه خاطراتت را جا گذاشتی...

 

"پدرام مسافری"

تو آن شعر محالی

و تو

آن شعر محالی که هنوز

با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

چشم بگشای و مرا باز صدا کن

" ای عشق"

که من از لهجه ی چشمان تو 

شاعر بشوم

و تو را سطر به سطر

و تو را بیت به بیت

و تو را عشق به عشق ...

شاید این بار تو را پیش تو 

با مرگ خود آغاز کنم ...


"حمید مصدق"

 

برگرفته از کانال: باران دل

@baran_e_del

می خواهمت

می خواهمت

برای روزهای ابتدای پاییز...

عاشقت می شوم

در تک تک  جوانه های بهاری...

می بوسمت

در انتهای یک روز بلند تابستانی...

هزار بار

جان می دهم در گرمای آغوشت

میان هجوم دانه به دانه ی

برف های زمستانی...

و تو

هنوز نمی دانی که من

چقدر در تو زندگی می کنم!

 

"علیرضا اسفندیاری"

از کتاب: مجموعه شعر جایی حوالی باران

 

برگرفته از کانال: باران دل

@baran_e_del

سرگذشت

از او پرسیدم:

مگر تو در کجای این جهانِ هستی زیسته ای،

که هیچ کسی از سرگذشت تو خبر ندارد؟

کمی سکوت کرد...

به آرامی گفت:

«در آغوش کسی که

فکر می کردم دوستم دارد!»

 

"علیرضا اسفندیاری"

از کتاب: مکالمه ی غیر حضوری

 

برگرفته از کانال: باران دل

@baran_e_del

به بدرقه ات

به بدرقه ات

من آب ریختم

و هنگامى که رفتنت را تماشا مى کردم

دیدم تمام درختان کوچه

وقتى از کنارشان رد مى شوى

پشت پایت برگ مى ریزند

و تمام پرندگان زمین

وقتى از مقابل شان مى گذرى

پر مى ریزند

 

تو رفتى...

همه تنها شدیم

من

درخت ها

پرنده ها ...

 

"علیرضا روشن"

 

برگرفته از کانال: دیوارنامه

@DivarNaMeH1358