کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

با مهربانترین کلام یعنی سلام

با مهربانترین کلام یعنی سلام

دیروز حوالی هوای عصر، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرای خانه دل را. از خیالم گذشت دارند کوچه را آب می زنند (آب زنید راه را، هین که ...).... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه بلوا دارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟ من باید جایی میان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرا دور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های تو بیندازد..

می خواستم  چیزی برایت بنویسم  و حالا که دستانم را به شوق تو، روی صفحه کلید می لغزانم از بهار و پرنده سرشارم. کاش کنارت بودم تا برایت می گفتم و می گفتی که چه اندازه تنهایی ام و تنهای ات بزرگ است..!

امروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه این چند روز که بودی و بر جان عطشناکم باریدی... مثل همه دلتنگی های این همه پاییز پاییز، پاییز روزهایم، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندی های ماه... من تمام شب ها را چشم به آسمان دوخته ام... من امروز آغوشم بوی بهار می هد... من باید به فکر چند شاخه شمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی عصر امروز باشم.... فکر همه چیز را کرده ام... همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود... کاش هر چه زودتر بیایی ...

که غم از دل برود چون تو بیایی ...

 

"ناشناس"

من تمام خنده های جهان را گم کرده ام

من تمام خنده های جهان را گم کرده ام،
پر شده ام از این همه تاریکی...
حالا تو هی از باران و
کوچه های خیس شعر به من بگو
از سیب و هوس،
و من پشت می کنم به هر چه لبخند است
به هر چه آفتاب...
رو می کنم
به شب،
به تمام بغضی
که راه نفسم را بند می آورد...
من هوا کم می آورم...
عشق من، چیزی نگو؛
فقط بیا...

"ناشناس"

نشانی قلبت را هرگز از یاد نبرده ام

ماه من!

نشانی قلبت را هرگز از یاد نبرده ام
فرسنگ ها هم که دور باشی
هوایت که به سرم بزند
می نشانمت کنار رویا هایم
دست های دلواپسم را
قفل می کنم به بودنت..
"تو"

همان جان منی
که گاهی می رسی به لبهایم...

 

"ناشناس"

------------------------------------------------


یک نفر باید باشد ...

یک نفر باید باشد که
بدون ترسِ ِ هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت می گندد را به زبان بیاوری
از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال می شوی!

یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره می دانم، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد...
یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک می کشد،
پوزخند نزند، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد، خیلی هم جدی بگیرد،
آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد،
مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر می دانند نباشد!
وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود، گوش بدهد،
برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند،
راه کار ندهد، فقط گوش کند ..
یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد،
اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد
بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است،
گاهی حرف می زنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند
حرف زدن گاهی مُسکن است،
آدم ها گاهی حرف می زنند نه برای اینکه چیزی بشنوند، نه اینکه کمک بخواهند
حرف می زنند که ویران نشوند
حرف می زنند که آرام بگیرند
مانند کسی که خود می داند چه روزی قرار است بمیرد، آرام می گیرند.

به قول آن رفیقمان که می گفت :
حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...
همین.

 

"پویان اوحدی"


+ با تشکر از خانم "نازنین" برای ارسال این متن زیبا

دلتنگ توام

تمام راه با توام
با تو پرندگان را تماشا می کنم
با تو زیر سایه ی درخت می نشینم
با تو تمام خستگی هایم را از تن بیرون می کنم
حتی بر زانوان تو به خواب می روم
راه که تمام می شود
باز هم دلتنگ توام
دلتنگ تمام آسمان و درخت
دلتنگ تمام پرنده های جهان
دلتنگ بال های خیالی
که تو را به من
که مرا به تو می رساند...

 

"ناشناس"

-----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

حتما در این دنیا جایی هست

که لحظه ای به دور از هیاهو

من و تو؛

مـــــا شویم

حتما باید چینین جایی باشد ...

 

 


می شود از راه برسی

می شود در همین لحظه
از راه برسی و
جوری مرا در آغوش بگیری
که حتی عقربه ها هم
جرات نکنند
از این لحظه عبور کنند!؟
و من به اندازه ی تمام روزهای
کم بودنت تو را ببویم و
در این زمانِ متوقف
سال ها در آغوشت زندگی کنم
بی ترس فردا ها ... ؟

"ناشناس"

من عاشق نیستم!

من عاشق نیستم!
فقط گاهی
حرف تو که می شود
دلـــــم
مثل اینکه تب کند،

گرم و سرد می شود..
توی سینه ام چنگ می زند..
آب می شود،

تنگ می شود..
تنگ می شود..

این عشق نیست

هست!؟

 

"ناشناس"

عزیز دل، سلام

عزیز دل، سلام.
روزهای بدون تو یکی پس از دیگری سپری می شوند و روزی نیست که به تو فکر نکنم. هر روز خاطرات روزهای قشنگِ با تو بودن را با خودم مرور می کنم. چه شاد باشم و چه غمگین، یاد تو همیشه حالم را بهتر می کند هر چند با قطره اشکی در گوشه چشم! دیشب به رسم اینروزها -که پر از دلتنگی ست- خاطرات خوب با تو بودن را مرور می کردم.
خاطره اولین دیدارمان در آن عصر بهاری و به تمام دقایق و لحظاتی که آن دره زیبا را دست در دست هم طی می کردیم و راه ناهمواری که هرچه پیش میرفتیم نزدیک و نزدیک‌ترمان می کرد. به آن غروب دل انگیز که برای اولین بار دست های مهربانت را در دست من گذاشتی و شانه به شانه هم جاده را طی می کردیم و من به راستی قشنگ ترین حس دنیا را تجربه می کردم دربه یاد ماندنی ترین غروب دنیا. راستش را بخواهی بودن تو در کنارم مثل یک رویا بود چرا که تو خوب بودی.. زیبا  و خواستنی.
در تاریکی گرگ و میش هوا وقتی برای اولین بار تو را در آغوش گرفتم آرامش را با تمام وجودم حس کردم... و آغوشی که امن ترین آغوش دنیا شد برایم. که تو، نه فقط آغوشت بلکه تمام وجودت سرشار از آرامش بود.
دلم برای خیلی روزها و خیلی دقایق تنگ شده. روزهای با تو بودن، روزها و ساعت های انتظار و بالاخره موعد قرار و دقایقی که چشم به کوچه می دوختم تا آمدن تو را از دور تماشا کنم. روزی که با تو آغاز می شد و صبحی که تو به آن نور می پاشیدی. می دانی، اصلا تو انگارآمده بودی که به زندگی ام نور بپاشی... دلم برای طبع شعرت تنگ شده. برای روزهایی که با صدای خودت برایم شعر می خواندی و شعرهایی که با صدای تو زیباتر می شدند.

بهترینم! تکرار نشدنی ترین خاطره خوب زندگی!

این روزها نیستی در کنارم اما در دنج ترین و امن ترین گوشه قلبم خانه ای داری به وسعت تمام  آرزوهای قشنگ دنیا و به پاکی آب چشمه سارها. خوشبختی تو نهایت آرزوی من است.

دوستت دارم تا همیشه.

 

"ناشناس"


دستهایت را بی بهانه به من بسپار

دستهایت را بی بهانه به من بسپار،

روی یک ریل با من همقدم شو،

تو آن سو من این سو،

می خواهم عاشقانه تا انتهای ریل با تو باشم.

می دانم یک ریل همیشه یک خط موازیست،

می دانم تقاطع ندارد،

می دانم جفت شدنی در کار نیست،

من فقط به این دلخوشم

که قراراست به موازات تو قدم بردارم...


"ناشناس"


عزیز دل! سلام...

عزیز دل! سلام...

گاهی دلم می خواهد بدانی حال من چگونه است. بدانی چطور دلتنگت می شوم. اما بدان که من همیشه حال تو را می دانم!! می دانم قرار نبود که بیایی و چه زیبا می شود، کسی وقتی بیاید که قرار نیست...!! دلم که برایت تنگ می شود به عکس های یادگاری مان نگاه می کنم و هر لحظه تو را نفس می کشم. راستی آن چیزی را که چند سال پیش بردی، کجاست؟ اینگونه نگاهم نکن، دلم را می گویم..!

تنهایی گاهی سبب می شود که در دامنه ی زندگی اتراق کنی و بار تحملت را بر شانه های کوه بگذاری تا خستگی‌ات کمی در برود. راستی چه حکمتی است که من بیشتر ِ غروب ها دلم برایت تنگ می شود..!! نه، فکر نکنی که خورشیدی، نه عزیزم! خورشید نیستی چون خورشید شب ها نیست و گل های آفتابگردان را به حال خود می گذارد. اما جالب است که تو مهتاب هم نیستی که روزها بروی. در حقیقت تو هیچ وقت نمی روی! همیشه پیشم هستی. در ذهن و قلبم حضور داری. بهترین حضور، در بهترین قاب دنیا...!!

بمان، اما این بار از آن ماندن هایی که رفتن ندارد. این بار به زبان عامیانه بمان. به زبان همه، که وقتی تنها می شوند، ماندن کسی را زیر لب با صاحب آسمان ها در میان می گذارند. یک بار هم به خاطر کسی که یک عمر است برایت می میرد، بمان. اما نه با سکوت! بگو ... بنویس... نقاشی کن، که به خاطر من مانده ای..!!

مهربانم..! دوباره سلام را می نویسم که زحمت گشودن لب‌هایت را برای پاسخش نبینم... فدایت شوم، همین که ته دلت چیزی مثل پاسخ، تکان بخورد برایم کافی ست. هر وقت نیستی طفل دلم لجوجانه پابر زمین می کوبد و هرلحظه تو را از من می خواهد! جوابش را چه دهم که رهایی از دستش بسی دشوار است و من سخت ناتوان!

همیشه قصه ی کهنه ی آمدنت را برایش تکرار می کنم تا آرام آرام به خواب رود... اما تا به کی او را دلخوش به آمدنت کنم!؟ تا به کی فریبش دهم!؟ خسته ام..!! همین فردا، قسم می خورم فراموشت کنم. اما چگونه!؟ وقتی باران وُ بید مجنون وُ سیب سرخ تداعی کننده ی توست!؟ نه، هنوز از سنگ نشده ام...

بادکنک بغضم بی اراده می ترکد، طفل دلم هراسان از خواب می پرد و دوباره تو را بهانه می کند...

دوست داشتن تو، دردی ست که تمامی ندارد!


"برگرفته از نامه های مریم حیدرزاده"

(با ویرایش و تغییر)


منبع وبلاگ: http://elham6867.blogfa.com


وقتی یکی رو دوست داری ...

وقتی یکیو دوست داری
اشکشو درنیار
با اشکاش از چشماش میوفتی...
ازش فاصله نگیر
اگه سرد شه دیگه درست نمیشه ...

باهاش قهرنکن
بی تو بودن رو یاد می گیره ...
تهدیدش نکن
دعواش نکن
میره پشته یکی دیگه قایم میشه
اون آدم پناهش میشه ...

اگه دوستش داری
همونجوری که هست دوستش داشته باش

سعی نکن عوضش کنی
اگه دوستش داری
اشتباهاتشو به روش نیار، آدم جایزالخطاس ...

اگه دوستش داری
توو اوج بدی ها و تلخی ها و سختی ها
از آغوشت بیرونش نکن...
بزار یاد بگیره دنیاش، زندگیش، همون آغوشیه که توشه !
نزار بره جای دیگه ازدست تو گریه کنه

اون موقع اس که دیگه
تو، توی قلبش جایی نداری!!

 

"ناشناس"

دلنوشته ...

گوش های من، تنها مسیر منتهی به لبخند لبانم هستند. تاکنون آنها را اینگونه درک کرده ای؟ من با شنیدن کلام تو، تلخ باشد، تلخ می شوم.. شیرین باشد، شیرین می شوم.. تند باشد، گزنده می شوم.. نرم باشد، آرام می شوم. ساده است نازنینم و اگر مهربانی ات را در لابلای کلمات جا دهی من لبخند را مهمان چشمانت می کنم، رایگان!
اگر می دانستی چه اندازه همراهی با من آسان است چه بسا بر تمام ساعت های تیره ی بین ما افسوس می خوردی. من به کوچکترین، خوشم و تو به دنبال بهترین ها و بزرگترین ها، ساعت ها کلنجار می روی!
یک بوسه با تمام احساس! یک نوازش از روی دلتنگی و مهر! یک کلام عاشقانه ی کوچک مانند: بهترینم.. زیباترینم.. نازنینم.. عشقم! یک جمله تکراری مثل: می دونی چه قدر دوست داشتنی هستی؟
روح من با ریزترین تمایلات مهربان تو دو بال می سازد و هرگاه از زمین و آسمان دلت تنگ است، هرگاه خسته از هر جا دلت مأوایی آرام و بی دغدغه می خواهد، من آن بال ها را مأمن دلتنگی ات می کنم. آشیان ناآرامی هایت.. خستگی هایت.
من صبور می شوم.. عاشق تر می شوم .. دل زنده تر می شوم.. وقتی تو همیشه اما کوچک و لحظه به لحظه مرا در خاطر داری! به من حس و حال می دهی.. مرا شریک روح خود می دانی و مکمل لذت های جسمت! دنیای زنانه ام برای داشتن تو سرکش می شود! دلیل بهانه های من جاهای خالی نداشتن توست!
یک کلمه ی مهربان! یک حرف نرم و آرام.. یک نوازش.. کلامی لبریز مهر...

"سوگند"

وبلاگ: http://www.bavare-kheyzaran.blogfa.com/

زمستان که می آید ...

زمستان که می آید ...

می شود دهان جاده ها را بست با زنجیر! 

با زنجیر بست تا نگوید به کسی

تقویم چشم های تو، بهار ندارد!

اما...

فصل های زرد عمر من

بی تو، باران دارد 

بی امان... تا دلت بخواهد!

تا دلت بخواهد سرمای تنم

آغوش بی کسی هایم را خاطره می سازد! 


یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان

شراب تلخ شیراز لبان تو شده است

که مست، مست، شاعران جهان را

باده پرست مذهب تو

کرده است!

کرده است هر آنچه نباید بکـند!


این روزها

طعنه می زند به لبخندم

قاب عکس تاکستانت...


"امیر معصومی" / آمونیاک

(با ویرایش)

منبع: http://dastanhaye-saiberi.blogsky.com


(با تشکر از خانم ملودی)

ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ دارم...

ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﺍ

ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ!

ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ می گوﯾﻨﺪ:
ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪﻡ
ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ می گوﯾﺪ:
ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ
ﯾﺎ ﭼﻪ می داﻧﻢ ﻫﺮﭼﻪ!
ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭد!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ می پرﺳﺪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ:

ﭼﻮﻥ "ﺩﻭﺳﺘﺶ دارم"...

 

"ناشناس"

بعضی ها...

بعضی ها؛ شبیه یک انجیر رسیده می مانند

که یکهو؛ از آسمان می افتند در دامن رنگ و وارنگ زندگی ات...
آن قدر بی هوا که اصلا نمیدانی چه شد... چگونه شد...

اصلا خودت را می زنی به کوچه علی چپ و از بودنش لذت می بری.
بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنج هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،

نفس می کشی... آنقدر عمیق؛ که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هایت ذخیره کنی...
بعضی ها؛ شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت

جانت را با جان و دل در هوایشان؛ تازه می کنی...
بعضی ها؛...
اصلا چرا باید از در و دیوار مثال بزنیم!؟
بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان... تلالو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان...

اصلِ کار، تپش قلبشان... انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق می کند.
و آنقدر عزیزند؛ آن قدر بکرند؛ که دلت نمی آید حتی یک انگشتت هم بخورد بهشان...

می ترسی تمام شوند و تو بمانی و یک دنیا حسرت!

بعضی ها؛ بودنشان... همین ساده بودنشان... همین نفس کشیدنشان؛

یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان...

...

و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را.

 

"ناشناس"

به یاد او که بودن را ممکن ساخت ...

لحظه نبودن نیستن ها، اگر منت می نهی بر کلام من، با احترام سلامت می گویم

و هزار گل‌پونه بوسه به چشمانت هدیه می دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.

دیروز یادگاری هایت همدم من شدند و به حرف های نگفته من گوش دادند و برایم دلسوزی کردند.

البته به روش خودشان که همان سکوت تکراری بود و یادآوری خاطرات با تو بودن.

دست‌نوشته ات را می بوسیدم و گریه می کردم.

 

زیبا!

به بزرگی مهربانی ات ببخش که اشکهایم دست خطت را بوسیدند.

باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم ولی نیافتمت.

از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی که تاب ماندن نیاوردی و بی خبر رفتی!؟

 

مهربانم!

آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم

و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم.

روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند. قاصدک هم برنگشت.

شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شده باشد!

اشکالی ندارد. تو عزیزی ، اگر یک قاصدک هم از من قبول کنی ، خودش دنیایی است.

کاش یاس هایی که برایت پرپر شدند و به سویت آمدند، دوست داشتنم را برایت آواز کنند.

کاش باران بعد از ظهرهایت، تو را به یاد اشکهای من بیندازد.

نازنین ، هر پرنده سفر کرده ای از تو می خواند و هر غنچه ای که می شکفد،

نام تو را بر زبان می آورد. نیم نگاهی به روزهای تنهایی ام کن و

لحظه های زرد و بی صدای مرا تو آبی و ترانه باران کن.

بگذار باز هم قاصدک ترانه های من در هوای دلتنگی تو پرواز کند.

همین حوالی بی قراری ها باز هم گل های بی تابی شکفته.

 

آرام دلم!

امشب، شام غریبان عاشقانه من و تو است.

به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.

تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.

مهربانی باران!

یادم کن در هر شبی که بی ستاره شد.


(منبع: نت)

 

عاشقانه...

بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.

چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...

اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...

احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...

در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!

با تو نجوا می کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه می کنم!

از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.

کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهری‌ست بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربانت برسم.

«چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.

«چشم های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...

دلم می خواهد روز را با طلوع خورشید چشم های زیبای تو آغاز کنم ...

دلم می خواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...

چشم هایت را باز کن ... می خواهم از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...

می خوام هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...

می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...

می خوام بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...

مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!

و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!

کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...

حالا که من نشسته ام و برای تو می نویسم، با تمام وجود آرزو می کنم سایه ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربانت افتاده باشد.

تو آرام بخواب نازنینم ...

آرامش تو اوج آرزوهای من است.

 

به قلم "پرکاس"

(با ویرایش و کمی تغییر)

دوری تو

هر شب فکر می کنم چه کسی فردا صبح

با بوسه ای بر پیشانیت به تو «صبح بخیر» خوااهد گفت...

چه کسی دگمه های پیراهنت را خواهد بست

و چه کسی موهایت را که چون نور خورشید دلم

را گرم می کند شانه خواهد زد...

و چه کسی آن دو چشم زیبا را خواهد بوسید...

دلم خوش ست به صدقه هایی که برای سلامتیت می گذارم کنار...

و گرنه دوری تو بزرگترین بلایی ست

که با هیچ صدقه ای دفع نمی شود... عزیزترینم

 

شعر از: راحیل

http://roz32.blogfa.com/

پرنده خارزار

در افسانه ها آمده است که پرنده ای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده ای بر زمین به پای او نمی رسد .از همان دم که از لانه خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخه های پر خاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد. آنگاه همچنان که در میان شاخه های وحشی آواز سر می دهد بر درازترین و تیزترین خار می نشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد .آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام می شود .همه عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب می شوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند.

 آخر تا رنجی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد... باری آن افسانه چنین می‌گوید...

 

بر گرفته از رمان برجسته "پرنده خارزار" ، اثر کالین مک کالو


+ فکر کنم حدود 20 سالم بود که این رمان رو خوندم. به جرات میتونم بگم زیباترین و عاشقانه ترین رمانی بود که تابحال خوندم. هیجان و اشتیاقی که برای تهیه جلد دوم کتاب داشتم هیچوقت فراموشم نمیشه! :)

بوی باران

بوی باران.... چشمانم را می بندم... احساس سبکی میکنم... حس پرواز دارم... به یاد تو می افتم... حتما تو هم به یاد من هستی!

بارها با هم زیر باران قدم زدیم. دستهای تو سهم من بود و دستهای من سهم تو...

چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی! زمانها گذشتند و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام. مثل یک نور. نوری که هیچوقت کور نمی شود. هنوز کنار تو هستم اما دستهای تو دیگر سهم من نیست! تو در آغوش خاک... و من هنوز بیادت هستم. هنوز همراهت هستم. باران بهانه است. میخواهم ثانیه ای با تو باشم میخواهم بنویسم اما...

زندگی من! برای تو حرفهای زیادی دارم. میخواهم خاطرات خوب را به یادت بیارم. میخواهم در کنار تو بخوابم. میخواهم باز باران ما را خیس کند. باز چشمهای نازت را زیر باران ببینم. شاید من لایق تو نیستم ولی به یادت می مانم. تا آخرین نفس. با هر باران، با هر شب، با هر گریه، با هر سکوت، با هر روز، با هر حرف، با هر خنده و با هر نفس به یاد تو هستم نازنینم...

 

به قلم: پرکاس

(با اندکی ویرایش)

http://perkas.blogfa.com

 

+ بعضی عاشقانه‌ها چون از دل برآمده‌اند به دل می‌نشینند. و این، از آن عاشقانه بود... هر چند کمی تلخ!

قلمت ماندگار پرکاس عزیز


++ این پست، 1062 مین شعر وبلاگم هست. از اردیبهشت 1390 تا به امروز.

روزی که این وبلاگ رو ساختم شاید فکرش رو هم نمی‌کردم که روزی نه چندان دور چون امروز، بیش از هزار شعر اینجا داشته باشم. خصوصا اینکه ماههای اول، 5، 10 و یا حتی 2 شعر در هر ماه بیشتر پست نمی کردم!

از همراهی و همدلی شما دوستان نازنیم در این مدت بی نهایت سپاسگذارم. قطعا اگر همین همراهی صمیمانه شما خوبان نبود، این وبلاگ به این درجه از کمیت و کیفیت (اگر داشته باشد!) نمی رسید.

مانا باشید