شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی میخواند نمی شنیدم...
وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند...!
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...
و چشمه که خشکید،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
و بعد ِ عمری گداختن
از غم ِنبودن کسی
که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند می دارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر می سازد،
دوست داشتن است.
و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
و اکنون تو با مرگ رفتهای و من اینجا
تنها به این امید دم می زنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...
و این زندگی من است.
"دکتر شریعتی"
از کتاب: هبوط در کویر
----------------------------------------------
+ 2 آذر، سالروز تولد دکتر شریعتی گرامی باد.
«سرود آفرینش»
ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی
«سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛
نویسنده و شرقشناس فرانسوینژاد زاده تونس:
در آغاز،
هیچ نبود،
کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود.
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند،
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.
...
رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیمها پیام عشق به هر سو میپراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمیداشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میافشاندند و اما خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بیکس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. میجست و نمییافت. آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید. میپرستیدندش، اما نمیشناختندش و خدا چشم به راه «آشنا» بود. پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش غریب مانده است، در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید. کسی «نمیخواست»، کسی «نمیدید»، کسی «عصیان نمیکرد»، کسی عشق نمیورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت... و...
و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او «انس» نمیتوانست بست.
«انسان» را آفرید! و این، نخستین بهار خلقت بود.
"دکتر علی شریعتی"
برگرفته از کتاب: هبوط در کویر
منبع: وبسایت رسمی دکتر شریعتی
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
-------------------------------------------------------------------------------------
+ 2 آذر، سالروز تولد دکتر شریعتی گرامی باد.
++ علی شریعتی مَزینانی، مشهور به دکتر علی شریعتی (زادۀ ۲ آذر ۱۳۱۲ در روستای کاهک، سبزوار – درگذشتۀ ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در ساوتهمپتون، انگلیس) نویسنده، جامعهشناس، تاریخشناس، پژوهشگر دینی اهل ایران، از مبارزان و فعالان مذهبی و سیاسی و از نظریهپردازان انقلاب اسلامی ایران بود که در سن ۴۴سالگی بهصورت مشکوکی در انگلستان درگذشت و هماکنون آرامگاه وی در مکانی نزد مقبرۀ حضرت زینب کبری در دمشق سوریه است.
------------------------------------------------------------------------------------
ادامه مطلب ...
... پروردگار مهربان من، از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش! در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوتِ گنگ و بی حاصل و رنجزای گسترده ای... در هراس دم می زنم، در بیقراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است! هیچ کس، هیچ چیز در اینجا "به خود" هیچ نیست. "بودن من" بی مخاطب مانده است. من در این بهشت، همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم! تو قلب بیگانه را می شناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده ای! کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم...
"دکتر علی شریعتی"
پ.ن:
دوم آذر، سالروز تولد بزرگ مرد عرصه ی اندیشه" دکتر علی شریعتی" گرامی باد.
من باید فرود
آیم
نباید بنشینم
سال هاست از آن
لحظه که پر بر اندامم رویید
و از
آشیان، از بام
خانه پرواز کردم
همچنان می پرم.
هرگز ننشسته ام
و دیگر
سری نیز به
سوی زمین و
به سواد پلید
شهرها
و بام های
کوتاه خانه ها
بر نگرداندم
چشم به زمین
ندوختم
پروازی رو به
آسمان
در راه افلاک
و هر لحظه
دورتر و بالاتر ا ز
زمین
و هر لحظه
نزدیک تر به
خدا !
از: دکتر شریعتی
...
رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیمها پیام عشق به هر سو میپراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمیداشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میافشاندند
و اما
خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بیکس! و در
آفرینش پهناورش بیگانه. میجست و نمییافت.
آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید. میپرستیدندش، اما نمیشناختندش
و خدا چشم به راه «آشنا» بود.
پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش غریب مانده است،
در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید.
کسی نمیخواست، کسی نمیدید، کسی عصیان نمیکرد، کسی عشق نمیورزید، کسی نیازمند
نبود، کسی درد نداشت... و...
و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او انس نمیتوانست بست.
«انسان» را آفرید!
و این، نخستین بهار خلقت بود.
برگرفته از کتاب: هبوط در کویر ، مجموعه آثار ۱۳
من تشنه ی آتشم
آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن!
آن آتشفشان دیوانه را زنجیر از دهانش برگیر و همه را
یک جا بر سرم ریز!
بگذار بسوزم!
بگذار در آن آتش های سیال بگدازم!
مترس!
آن همه را این همه در سینه ات پنهان مکن!
به جان من بریز!
این همه در اندیشه ی سلامت و راحت من نباش!
می خواهم در آنچه تو می گدازی , بگدازم.
بگو , بریز , دهانت را بگشای
ای قله ی سنگی آتشفشان!
خاموشی تو مرا در کنارت بیشتر می گدازد...
من دیگر تحمل ندارم .
آن زندان بزرگ را بشکن!
"دکتر علی شریعتی"
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود.
***
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.
***
اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری.
***
درد من حصار برکه نیست، درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است!
***
خدایا دل مرا آنقدر صاف بگردان تا قبل از پایین آمدن دستم دعایم مستجاب گردد.
"دکتر علی شریعتی"
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش
دارد
با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم،
در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای
جویباران زمزمه می
کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی
را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی
کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان
من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران،
بوی پونه، بوی
خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای
من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان
زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی
را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی
کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی
پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته،
کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی
خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین
یادهای من، تلخ
ترین یادگارهای من اند.
از: دکتر علی شریعتی
همه ی طبقات آسمان را گشته ام
در دل ستاره باران نیمه شبهای روشن و مهربان تابستان
بر جاده کهکشان تاخته ام
صحرای ابدیت را درنوردیده ام
بال در بال فرشتگان در فضای پاک ملکوت شنا کرده ام
با خدایان ، ایزدان ، با همه ی الهه های زیبای آسمان
با همه ارواح جاویدی که در نیروانای روشن و بی وزش آرام یافته اند، آشنا بوده ام
از هر جا ، از هر یک یادی ، یادگاری ، برایت آورده ام
از سیمای هر کدام زیباترین خط را ربوده ام
از اندام هر یک نازنین طرح را گرفته ام
از هر گلی ، افقی ، دریایی ، آسمانی ، چشم اندازی ، رنگی دزدیده ام
و با دست و دامنی پر از خطها و رنگها و طرح های آن سوی این آسمان زمینی
از معراج نیمه شبان تنهایی
به دامان مهربان تو – ای دامن حریر مهتاب شبهای زندگی سیاه من – فرود آمده ام
نشسته ام تا آن ودیعه ها که از آسمانها آورده ام در دامن تو ریزم .
به من تکیه کن!
من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن بنهی!
تمام روحم را آغوشی می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی!
تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی می کنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند!
تمام بودن خود را زانویی میکنم تا بر آن به خواب روی!
خود را, تمام خود را به تو می سپارم!
تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی, از آن برگیری, هر چه بخواهی از آن بسازی،
هر گونه بخواهی باشم!
از این لحظه مرا داشته باش...
"دکتر شریعتی"