کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

چگونه دلم تنگ نشود - عباس صفاری

چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود.

"عباس صفاری"


عکس عاشقانه 

نگو کسی به فکرت نیست - عباس صفاری

نگو کسی به فکرت نیست
و نامت را دنیا از یاد برده است
شاید دنیا
"تویی و من"
و نام ما مهم نیست در جریده عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لب جاری شود
تا ابدیت خواهد رفت.


"عباس صفاری"



 

متن کامل شعر در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب ...

تاثیر خنده های تو

نمی دانم

تاثیر خنده های توست

یا ور رفتن با گل های باغچه

که آینه مدتی است

جوان تر از

پارسال نشانم می دهد

...

 

 "عباس صفاری"

 

از کتاب:‌ خنده در برف/ انتشارات مروارید


تو که شاعری بگو عشق چیه؟

اگر سی سال پیش پرسیده بودی

از هر آستینم برایت

چند تعریف آماده و کامل

که مو لای درزش نرود

بیرون می کشیدم


در این سن و سال اما

فقط می توانم دستت را

که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم

و بازگردانمت به صبح آفرینش


از پروردگار بخواهم

به جای خاک و گل

و دنده ی گمشده من

این بار قلم مو به دست بگیرد

و تو را به شکل آب بکشد

رها از زندان پوست

و داربست استخوان هایت

و مرا

به شکل یک ماهی خونگرم

که بی تو بودنش مصادف

با هلاکت بی برو برگرد.


"عباس صفاری"


از کتاب: خنده در برف


یادگار ابدی

شمع نیستم

که به یک فوت تو

کلاه از سرم بیفتد

رسم دهان دوختن نیز تازگی ها

با رواج شکنجه ی روح

یکسره منسوخ شده است

اصلن لازم نیست از این پس

حرفی بزنم

دهانم را باز نکرده دنباله ی حرفم را

پرندگان می گیرند و صدا در صدا

گوش فلک را هم کر می کنند

چه برسد به گوش های تازه تنیده ی تو

تو دیر جنبیدی زرنگ

پیش از آن که سنگ را

به جانب دریا پرتاب کنم

باید دستم را می گرفتی

حالا جلوی این موج ها را که دایره وار

به سمت اسکله ها می روند

دیگر نمی توان گرفت

این را هم بگویمت؛

عروسک "وودوئی" که قلب پارچه ای اش را

سوزن باران کرده ای

المثنای من نیست

المثنای من امشب

گربه ی سیاهی است

که راه پس و پیش

اگر نداشته باشد

خیز برمی دارد

به سمت صورت حق به جانبت

و چنگال های تیزش را

نه بر پوستی که قرار است

پشت سر بگذاری

بلکه بر روح تو خواهد کشید

خطوط خونچکانی که به یادگار از من

با خود به ابدیت ببری.


"عباس صفاری"


از کتاب: خنده در برف / انتشارات مروارید

مجموعه شعرهای 83تا86 / چاپ چهارم، پاییز 94

-------------------------*

پ.ن:

عروسک وودو:
عروسک های وودو عروسک هایی هستند که در قصه ها و افسانه های غربی حضور دارند، عروسک هایی که با داشتن مشخصه هایی از یک نفر به عنوان نماینده ای از او عمل می کنند و فردی که وودوی دیگری را ساخته می تواند از طریق این عروسک به او آسیب برساند.

مهتاب

یاد گرفته‌ام تنهایی را

ماهرانه پشت روزنامه‌ای

پنهان کنم

اما از مهتاب

که بوی شانه‌های تو می‌داد

چیزی را نمی‌توان پنهان کرد.


"عباس صفاری"


چشم های تو

آسمان

و هر چه آبیِ دیگر

اگر چشمان تو نیست

رنگ هدر رفته است

بر بوم روزهای حرام شده

چه رنگ‌ها که هدر رفتند

و تو نشدند.


"عباس صفاری"

تا چشم کار می‌کند تو را نمی‌بینم!

تا چشم کار می‌کند

تو را نمی‌بینم.

از نشان‌هایی که داده‌اند

باید همین دور و برها باشی

زیر همین گوشه از آسمان

که می‌تواند فیروزه‌ای باشد

جایی در رنگ‌های خلوت این شهر

در عطر سنگین همین ماه

که شب بوها را

گیج کرده است

پشت یکی از همین پنجره‌ها

که مرا در خیابان‌های دربه‌در این شهر

تکثیر می‌کند.

تا به اینجا تمام نشانی‌ها

درست از آب درآمده است.

اما چرا تا چشم کار می کند

تو را نمی بینم؟!

 

"عباس صفاری"


سنگ

گفتند چرا سنگ
گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقش ها و کلمات را
اجداد بیابان‌گردمان
بر سنگ نتراشیدند

مگر کافی نیست که نان‌مان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید
و ناممان شتابان می رود
که بر سنگ نوشته شود.

سنگ‌مان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم.

 

"عباس صفاری"

آسمان لرزه

می‌آیی و می‌رَوی
رنگ‌ها
مُدها
و مُدل‌ها را
کوتاه وُ بلند
تند وُ ملایم وُ سنگین
پا به پای فصول
می‌آوری و می‌بَری.

دیگر چه باشی چه نباشی
تنها کتاب بالینیِ من شده‌ای
در این اتاقِ پُر از کتاب‌های ناخوانده.

با این حواس پنج‌گانه‌ای که هیچ‌کدام
حساب نمی‌بَرد از من
هزار بار هم که آمده باشی
صدای پِت‌پِت ماشینت از کنار خیابان
هنوز گلویم را خشک
و مرطوب می‌کند کفِ دستانم را

می‌آیی
می‌روی
و همیشه پیش از
پشت سر بستنِ در
طوری نگاهم می‌کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ وُ
آسمان لرزه‌ای در راه

 

"عباس صفاری"

 

از کتاب: کبریت خیس

 

هزار سال نوری

گفته بودم

زیباتر از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شده‌ای از من
و هزار بار زیباتر!

"عباس صفاری"

--------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

گاهی ما عکس ها را می سوزانیم...

و گاهی عکس ها ما را..!

"حانیه فراهانی"



اولین بار نیست

اولین بار نیست

که این غروب لعنتی غمگین‌ات کرده است

آخرین بار نیز نخواهد بود.

به کوری چشمش اما

خون هم اگر از دیده ببارد

بیش از این خانه‌نشین‌مان

نخواهد کرد ..

کفش و کلاه کردن از تو

خنده به لب آوردن‌ات از من ..

 

"عباس صفاری"

گنجشک‌ها

گنجشکانی که رد تو را دیروز
درخت به درخت
و خیابان به خیابان
دنبال کرده‌اند
خدا می‌داند چه دیده‌اند
که جیک‌شان دیگر
در نمی‌آید!

 

"عباس صفاری"

از مجموعه: جوهر در آب / انتشارات مروارید / 1393

زمستان

...

زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می‌کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می‌چسبانی به من
هنوز باورم نمی‌شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می‌نشینم
که سال‌ها چشم دیدنش را نداشته‌ام.

 

"عباس صفاری"

 

پ.ن: این شعر رو قبلا هم گذاشته بودم (البته کاملش رو). اما اونقدر قشنگه که حیفم اومد زمستان امسال رو هم با این شعر شروع نکنم. (شعر کامل)

--------------------------------------------------------------------

تهران، شهر اوشان، روستای ایگل، شنبه 29 آذر 93

وقتی تو نیستی

خرت و پرت‌های این خانه
چشم تو را که دور می‌بینند
یک‌بند پشت سرم حرف می‌زنند
گلدان‌ها
پرده‌ها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار بر هم
مجلات بازمانده بر میز
حتا این گربه‌ی بی‌چشم و رو
که در غیاب تو ترجیح می‌دهد
حیاط همسایه را ...


می‌گویند تو که نیستی

تنبل می‌شوم
و سمبَل می‌کنم
هر مهمی را
کسی نیست به این کله‌پوک‌ها بگوید
وقتی تو نیستی چه فرق می‌کند
فرقم را از کجا باز کنم
و یقه‌ام را تا کجا ...


از فرودگاه که بردارمت

خواهی دید ریش سه روزه‌ام
سه‌تیغه است و معطر
و خط اطو بازگشته است
به پیراهن و شلوارم.

"عباس صفاری"

دنیا کوچکتر از آن است

دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده‌ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی‌شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده‌اند
چمدانشان را می‌بندند
و ناپدید می‌شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می‌ماند
رد پائی است
و خاطره‌ای که هر از گاه پس می‌زند
مثل نسیم سحر
پرده‌های اتاقت را

 

"عباس صفاری"

جفت 5

اولین بار نیست

که این غروب لعنتی غمگینت کرده است

آخرین بار نیز نخواهد بود

به کوری چشمش اما

خون هم اگر از دیده ببارد

بیش از این خانه نشینمان

نخواهد کرد

کفش و کلاه کردن از تو

خنده به لب آوردنت از من

برای کنف کردن این غروب

و خنداندن تو حاضرم

در نور نئون های یک سینما

مثل چارلی چاپلین راه بروم

و به احترام لبخندت

هر بار کلاه از سر برمی دارم

یک جفت کبوتر از ته آن

به سمت دست های تو پرواز کنند

جوک های دست اولم را نیز

می گذارم برای آخر شب

که به غیر از خنده های قشنگت

پاداش دیگری هم داشته باشد

اگر شعبده باز تردستی بودم

با یک جفت کفش کتانی

و یک کلاه حصیری

می توانستم برایت سراپا

تابستان شوم سر هر چهارراه

و کاری کنم که بر میز خال بازها

هر ورقی را برگردانی

آس دل باشد

و هر تاسی که بریزی

 

"عباس صفاری"

لازم نیست دنیادیده باشد

لازم نیست دنیادیده باشد

همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است

از میلیون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد زیبا می‌شود

تلفن را بردار
شماره‌اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن

از هزاران زنی که فردا
پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.

 

"عباس صفاری"

زمستان را فقط به خاطر تو دوست دارم

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس‌های گرم زمستانی‌ات
که هرچه سردتر می‌شود
زیباترت می‌کنند
به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان می‌دهد
به خاطر آن پلی‌ور سفید یقه‌اسکی
که محشر می‌کند
و هر بار که می‌پوشی‌اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره‌ات می‌شکوفد از یقه‌ی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می‌دهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوه‌ی تلخ با شیر
سال از پیِ سال از حضور تو
حظ می‌کنم هر روز
در لباس‌هایی که فصل را کوتاه
و بی‌همتا می‌کند پسند تو را
لباس‌هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می‌شود
دستکش‌های نرمی
که از من نیز گرم‌ترند
و بوی صحرائی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دست‌های توست
و آن چکمه‌های وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمی‌آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه‌دم
یک دنده وا می‌روی در گرمای مبل
و گوش نمی‌دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته‌ام با کمال میل حاضرم
مأموریت بی‌خطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می‌کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می‌چسبانی به من
هنوز باورم نمی‌شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می‌نشینم
که سال‌ها چشم دیدنش را نداشته‌ام.

 

"عباس صفاری"


+ این شعر رو بسیاااااار دوست دارم. درود بر آقای صفاری عزیز!

من خطوط کشیده‌ی اندامت را از برم

ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق می‌کند تن
به آن ساتن لغزان و خنک بسپاری
یا به تکه‌ای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت می‌گردد
از طرز نگاهم باید حدس می‌زدی
که من ظاهرن فراموش‌کار و سر به هوا
خطوط کشیده‌ی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئی‌شدن هرچه پیراهن
از بَر کرده‌ام
اگر می‌دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو
چقدر تلخ،
من و این آفتاب بی‌پروا را
آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی
قهوه‌ات دارد سرد می‌شود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی‌ات طاق
مگر چقدر طول می‌کشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری؟

"عباس صفاری"