کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

پاییز رنگ هایش را به تو داد

پاییز رنگ هایش را به تو داد
دلتنگی هایش قلب مرا بوسید.
هزار رنگ با شکوه!
پلک بزن
بگذار وقتی درناهای جان مرا
به کوچ صلا می دهی
زرد و نارنجی های دلفریب نگاهت
بر خاکستری های سوخته ی قلب من بنشینند
بگذار برگ هایم را بادهای تو ببرد
من،
من جز زنی عاشق هیچ نیستم
من پیش از اینکه تو را صدا بزنم
بارها به خودم تلنگر زده ام
بارها برهنگی ام را به رخ دستهایت کشیده ام
و اندوهی را که از موهایم شره می کرد
باران به باران
به سقف اتاق تو روانه کرده بودم.

هزار رنگ دلفریب!
چقدر فریب چشم های تو را خوردن پیامد داشت!
...

پاییز من
بیا رنگ های با شکوه تو را 
با بی رنگی های ساده ی من طاق بزنیم
من سردم است...
 

"بتول مبشری"


 

کجایی؟ اینجا پاییز است

 کجایی؟
اینجا پاییز است
و ابرها شتابی در باریدن ندارند
و ساعت دیواری
عقربه هایش را روی گذشته جا گذاشته
اینجا هنوز یک رز صورتی

گوشه ی باغچه هست 
که می خواهد از مسیر دست های تو 
به موهای من برسد
اینجا دلتنگی شانه های سرماست
که هی فراخ تر می شود
و مرا تنگ تر به سینه اش می فشارد
آنقدر تنگ که نفسم می گیرد

و تو را صدا میزنم:

کجایی؟ عمر من به طوفان نوح قد نمی دهد!
اما هنوز وقتی کسی از دورها زمزمه می کند: 
بردی از یادم..

با یادت، می خواهم طوفانی به پا شود
و من تو را از هر کجا که هستی بردارم و با خودم ببرم
ببرم
آنقدر دور 
آنقدر دور که 
خدا را چه دیدی
شاید کنار یک دشت ارغوان
لنگر کشیدند
و با یک جفت پرنده
یا دو آهوی نوپا
فرمان رهایی مان را بدست مان دادند
آه که میشد
با تو میشد چه زندگی ها که نساخت
چه باران ها که ننوشید
با تو 
ای بانی اشک ها و هیجان های روزگاران من
کجایی؟  ...


"بتول مبشری"

ترکم کرده ای

ترکم کرده ای
و من مثل خانه های متروکه
خالی مانده ام
خالی
فرسوده
رو به ویرانی
سالهاست یک فوج کلاغ بدون هیاهو
درمن عزاداری می کنند
سیاهپوش
ویلان
ترکم کرده ای
و صدها زمستان از من عبور کرده 
زودتر از درخت ها پیر شده ام
بی آنکه جوانی کرده باشم
ترکم کرده ای
این روزها
ساعت شماطه داری در سرم
مدام زنگ می زند
و خاطره ها را بیدار می کند
روزهای بارانی
کوچه های خاکی خیس
دستی که دری را باز می کند
پایی که دری را می بندد
ترکم کرده ای
بی آنکه پیراهنم فراموشی گرفته باشد
یا چترم
یا دستگیره درهای این خانه
هنوز در فکر گلدان روی این میز
دستی
رز قرمزی
عطر لطیف گلایولی 
چرخ می زند
و دستی بر شیشه های بخارگرفته می نویسد
ای بی تو ماندن
حکایت ذره ذره مردن من
تو
تو ترکم کرده ای

"بتول مبشری"


چگونه چشم های تو را شعر نکنم

چگونه چشم های تو را شعر نکنم
وقتی که واژگان غریب را هم
پناه می دهند به آرامش
چه برسد به دُرناهای بیتاب چشمان من؟
چگونه شانه هایت را شعر نکنم
وقتی که شمعدانی ها را هم
به ضیافت آغوش می کشانند
چه برسد به سر کوچک من
در آن پهنای دلخواسته
چگونه کلامت را
لبخندت را
بوسه هایت را
زنگ صدایت را
صدای پای آمدنت را
شعر نکنم
وقتی که تو اینگونه حواس شعرهایم را
پرت کرده ای
باران که می نویسم
تویی که می باری
می نویسم برف
یاد تو عروس دلم را سپیدپوش می کند
فنجان قهوه ام را به یاد تو می نوشم
لیاس آبی ام را با یاد تو می پوشم
چگونه تو را
تمام تو را شعر نکنم؟
وقتی تو
ابتدا و انتهای
همه ی حس هایم نشسته ای؟
چگونه تو را شعر نکنم؟ 


"بتول مبشری"

------------------------------------------


پ.ن: تولد 6 سالگی وبلاگم مبارک :)


اردی بهشت

روزهای اول اردی بهشت است
و تقویم ِدل
گره خورده به غروب های بهار
به دلشوره های مزمن من
به چارفصل رنگ بازی چشم های تو
به بادهایی که چمدان چمدان خاطره جابجا می کنند
به چادر خیال انگیز آبشار طلایی ها
بر سر بوسه های دزدکی معصوم
روزهای اول اردی بهشت است
و انگار از هوا شعر می ریزد
نفس کم می آورم
دلم گرفته برایت
نگذارحوصله ی تاک به مست شدن انگورها برسد
بال به بال درناها گره بزن
از مسیر بارگرفتن شکوفه های سیب
از گذرشاتوت های وسوسه
راه بکش به سمت چکاوک بیقرار دل من
زود ِ زود بیا
روزهای اول اردی بهشت است ..

 

"بتول مبشری"


کجا پناه گرفته ای؟

کجا پناه گرفته ای
پرنده ی پرهیاهوی گرمسیر
کجا آشیان ساخته ای
وقتی از تمام مرزها
و برجک ها 
و جاده ها
گذشته ات به سمت تو شلیک می کند
و هیچ سرزمینی
درخت هایش چنان افرا نیستند
که باد و یادها را تاب بیاورند
و سرگردانی ات را
کجا ی کوچیدن ات 
زنی به شکل من ایستاده 
تا هر روز
از پشت شیشه های رنگی مات
با دوستت دارمی
صبح ات را بخیر کند
و هر شب 
با بوسه ای
خواب هایت را نقره بپوشاند

کجا یی پرنده 
و چه روزی به من خواهی گفت
بجزحدود امن دست های معطر من
کجا سرزمین آرامش بود
آنهمه شتاب پریدن را....

 

"بتول مبشری"


دست من اگر بود

دست من اگر بود
تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی
من این سوی شهراز دست نمی رفتم
دست من اگر بود
زمین آبادی داشتیم
خانه ی کوچکی
باغچه ی مملو ریحانی
اطلسی های خوش رنگی
اتاقی با پرده های آبی گلدار
و تخت دو نفره ای کنار پنجره 
رو به روی درخت سیب 
کنار قیل و قال گنجشک های عزیز
و هر صبح ابری
گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم
دست من اگر بود
حالا وسط آبان
رخت آویز چوبی گوشه ی اتاق
شاهد عشوه ریختن ژاکت سرمه ای من
در آغوش بارانی کرم رنگ تو بود
و تو قرص نمی خوردی
و من گریه نمی کردم
و تو فراموشی نمی گرفتی
و من به قاصدک ها حسادت نمی کردم
و دست های تو 
خرمالوهای زمین کوچکمان را توی سبد می چیدند
و چشم های من وقت و بی وقت
لبخند تورا تماشا می کردند
دست من اگر بود
حالا تو برای یک شب 
فقط یک شب خواب راحت
بطری پشت بطری عرق سگی بالا نمی انداختی
و من بی خوابی هایم را میان شعرهایم 
مرثیه نمی کردم
و اینهمه اگر و اما
به شب و روزهایم سنجاق نمی شد 
دست من اگر بود ...

 

"بتول مبشری"

 

از من دوری... خیلی دور!

از من دوری
خیلی دور
اما من تو را همین جا قاب گرفته ام
کنار شعرهایم
دست هایم
ارغوان هایم
کتاب هایم
و تنهایی ام که بی تو
هر روز وسیع تر میشود
از من دوری 
خبرش را دارم
مدل سیگار کشیدنت عوض شده
و شکل لبخندت
رنگ بارانی ات
حتی بوی سرد ادوکلن ات
و من چقدر کلافه ام
از بس به مرد جدیدی فکر کرده ام
که لباسهای تو را می پوشد
شکل تو راه می رود
و می خواهد دستهایش را هنگام حرف زدن
مثل تو تکان بدهد
راستی
از آنجا که هستی بهار رد می شود؟
باران می بارد؟
گل های لاله عباسی صورتی
کوچه های بن بست
خیابان های خیس
ترانه های قدیمی
تو را بیاد چیزی
یا کسی نمی اندازد ؟

...

 

"بتول مبشری"