تمامِ عمر در تاریکی زیستم
سپید می نویسم
شاید کلمات روشن شوند
و سیاهی را
از حافظه شعرهایم پاک کنند!
2)
تمامِ روزهای هفته سر در گم ام
غروب جمعه که می شود
سر از دل تنگی در می آورم!
3)
به اعتبار همین شب ها زنده ام
وقتی تاریکی شان از حد می گذرد
تا بالاتر از سیاهی رنگی نباشد
و باز تنهایی بیاید
تکلیفِ شب هایم را روشن کند!
4)
نگران نباش
خیلی تنها نمی مانم
عاقبت یک روز
مرگ دستم را می گیرد
و از تمامِ این خیابان هایِ شلوغ عبورم می دهد
نگران نباش
مرگ شبیه زندگی نیست
دست های پُر مهری دارد
دستِ هر کس را بگیرد
دیگر رهای اش نمی کند!
5)
بعد از تو
من
سوژه های زیادی
برای شعر گفتن دارم
تو بعد از من
چه داری؟
"نسترن وثوقی"
و اندوه پیراهنِ بلندی بود
که بعدِ تو به تن کردم
تا آن قدر بر تن ام زار بزند
که شاید مرگ، دل رحم تر از زندگی باشد
و پیراهنِ سفیدی از آستین روزهای اش
برایم بیرون بیاورد!
"نسترن وثوقی"
تنهایی
یعنی من،
وقتی روزها، دست در گردنِ خورشید می اندازی
و در روشناییِ جهان سهم داری!
تنهایی
یعنی تو،
وقتی شب ها هم آغوشِ ماه می شوم
و در تاریکیِ جهان دست دارم!
"نسترن وثوقی"
هر شب
خوابِ تو را میبیند،
دیر فهمیدم
که تمامِ اتفاقهای عاشقانهی جهان
فقط رویِ تختخوابهایِ
تک نفره میافتند!
"نسترن وثوقی"
---------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
وقتی شهامت دوست داشتن او را نداشته باشی
دیر یا زود سر و کله یک فرد شجاع پیدا خواهد شد!
"ناشناس"
من،
یک جای دنیا
خیلی خوشبختم
در چارچوب قاب عکس دونفرهمان!
"نسترن وثوقی"
--------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
می روی و من پشت سرت آب نمی ریزم
وقتی
هوای رفتن داری
دریا
را هم به پایت بریزم
برنمی
گردی…
"ناشناس"
در این سلولِ انفرادی را بشکن!
میخواهم از خودم فرار کنم
تو زندانبانِ خوبی نبودی
برای اسیری که
تمامِ نقشههایِ فرارش
به آغوشِ تو ختم میشد!
"نسترن وثوقی"
برگرفته از وبلاگ خانم وثوقی:
مرا در آغوش بگیر …
حتی
شده با دستهایِ سردِ آدمکهایِ یاهو..
میخواهم به آغوشت برگردم!
"نسترن
وثوقی"
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار میآید...
"نسترن وثوقی"
خیلی زود میفهمی
همه چیز را در آغوش من جا گذاشتهای
مثل مسافری
که تمامِ زندگیاش را
در یک ایستگاه بین راهی جا میگذارد!
"نسترن وثوقی"
من هنوز
هم فکر میکنم
جنگی در کار نیست!
و دستهایِ تو جز برایِ نوازش از جیبهایت
بیرون نمیآیند!
وقتی دشمنت خانهزاد باشد
چگونه میتوانی
به چیزی جز جنگهایِ داخلی فکر کنی؟
چشمهایت را ببند
و به تصرف دستهایی فکر کن
که در جبههی بیپناهیشان
سنگر گرفته اند...
"نسترن وثوقی"
برگرفته از وبلاگ شاعر
سُر میخورم توی بغل شب،
دو دستی میچسبدم.
بوسهات را بغض میکنم،
نوازشت را میگریم،
و همآغوشیات را
عق میزنم
توی صورت شهر!
لبخند میپاشی
روی بالشم.
چشمت را نمیفهمم،
زبانت را هم،
با اینحال
بهتمامِ لهجههای دنیا،
دوستت دارم!
حتا به لهجهی سکوت
وقتی به نام
میخوانیم!
خودم را
برایت کنار میگذارم
از خودم کنار
میکشم،
تا کنارِ تو
باشم،
تا تو در
کنارِ خودت باشی.
چقدر میپرسی: آدم شدی؟
خیالت راحت
من خیالِ آدم
شدن ندارم!
"نسترن وثوقی"
برگرفته از وبلاگ شاعر