یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان ز خم زلف تو آزاد نیابند
از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند.
"امیر خسرو دهلوی"
مردمان در من و بیهوشی من حیرانند
من در آن کس که ترا بیند و حیران نشود.
"امیر خسرو دهلوى"
در دیدهی من
جمله خیال اند و تو نقشی
بر خاطر من
جمله فراموش و تو یادی . . .
"امیرخسرو دهلوی"
خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سرسودای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
"امیر خسرو دهلوی"
خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟
آن گل تازه و آن غنچهٔ خندان چون است؟
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یارب آن یوسف گمگشته بزندان چون است؟
"امیر خسرو دهلوی"
نمیگویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن.
"امیرخسرو دهلوی"