با این دروغ رنگی درشت
که در میان پلک هایت موج می زند
با این پاهای کشیده و محکم
که یاد مردانگی های رو به انقراض را
در من زنده می کند
با این دهان گوشتی خوش فرم
که به نام کوچک من عادت نکرده اند
با این صدای دو رگه سرخوش
که یک دوستت دارم از آن نمی چکد
چه کرده ای با من!؟
با من چه کرده ای!؟
که بر زمینم می زنی و من
هر بار بلند می شوم
و باز می خواهمت.
"فرنگیس شنتیا"
از کتاب: بغض های نارس / نشر فصل پنجم / 1395
از من بد بگو
کوچکم کن
به اندازه زنان ملال آوری
که چون گرسنگان مفلوک
به دنبال بوی گوشت تو
دست و پا می زنند
آن خواب های مخفیانه رو به جنگل و دریا
آن عاشقانه های مه گرفته دلتنگ
به این فریب های کوچک عامیانه می ارزد
بگذار کسی نداند
مردی که در ملاء عام شلاق به جانم می کشد
همان کسی است که پنهانی
زخم هایم را می بوسد
و آبم می دهد.
"فرنگیس شنتیا"
از کتاب: بغض های نارس / نشر فصل پنجم / 1395
موهایم را بوسیدی و گفتی:
«در آن ساحل باران خورده پاییزی
که موهایت روی شانه هایت می لرزید
چقدر زیبا بودی.»
گفتی:
«یادت می آید
جای لب های صورتی خوش رنگت
روی گونه ام پاک نمی شد
و یک نفر از آن دور دست ها
از بوسه هایمان شماره بر می داشت.»
... بلند شدم
و تکه تکه های خودم را
از روی زانوهایت جمع کردم
اما در میان تکه پاره ها
دهانم را پیدا نمی کردم
تا بگویم
من هرگز
ساحل باران خورده به چشم ندیده ام
هرگز لب هایم را صورتی خوش رنگ نکرده ام
و هیچ وقت موهایم تا روی شانه هایم نبود!
"فرنگیس شنتیا"
از کتاب: بغض های نارس / نشر فصل پنجم / 1395