کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

گل های روی پیراهنم

به گل های روی پیراهنم خیره می شوم

و هر گل را

بوسه ای می بینم از لبان تو

که گلی نشکفته است

بر روی تن من...!

 

"مریم یزدانی"


 

ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﺭﻭﻏﻨﺪ!

ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﺭﻭﻏﻨﺪ!
ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ
ﺑﺎﺩ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ!؟
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺕ!؟
ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ!؟
ﺍﺻﻼ ﺍﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ!
ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﺭﻭﻏﻨﺪ
ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻌﺮ ...

"
محسن حسینخانی"

ﺑﻲ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻦ

ﺑﻲ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻳﻌﻨﻲ ﻣﻦ

ﻭقتی که ﺩﺭ آﻏﻮﺵ ﺗﻮ

ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ

ﻧﻤﻲ ﻣﻴﺮﻡ ...!

 

"هانی محمدی"

---------------------------------------------------


+ گوش دادن به این ترانه زیبا و ماندگار بیژن مرتضوی رو به شما دوستان خوبم پیشنهاد میکنم.

دانلود آهنگ "تو اینجایی بگو گم شه ستاره" از آلبوم "یه قطره دریا" / 1383

نفس های تو


کاش بدانند که من حتی

بی تفاوتم به هوایی که نفس می کشم

در شهری که

نفس های تو را ندارد...!

 

"مریم یزدانی"

هر شب نبودنت را به آغوش مى کشم

هر شب

نبودنت را به آغوش مى کشم

و هر صبح

خاطره اى خیس را آویزان می کنم

اشک هایم که خشک شود

بوی دلتنگى بلند مى شود

و تنهایى

شبیه مردى که به آنها گیره مى زند

مبادا

فراموشى بوزد.

 

"هانی محمدی"


من عاشق نیستم!

من عاشق نیستم!
فقط گاهی
حرف تو که می شود
دلـــــم
مثل اینکه تب کند،

گرم و سرد می شود..
توی سینه ام چنگ می زند..
آب می شود،

تنگ می شود..
تنگ می شود..

این عشق نیست

هست!؟

 

"ناشناس"

ای نور دل و دیده

ای نور دل و دیده و جانم چونی
وی آرزوی هر دو جهانم چونی

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی.

 

"مولانا"

دلتنگی

دلتنگی
رودی نیست که به دریا بریزد!
دلتنگی
ماهی کوچکی ست
که برکه اش را
از چهار طرف
سنگچین کرده باشند...!

 

"ناشناس"

ماه من

ماه

از شبی که

این پیراهن سفید را

بر تن پنجره کرده ام

راه اتاقم را گم کرده است

مثل من 

که تو را گم کردم

درست از روزی که

آن توری سفید چین دار را تنت کردند!


حالا اگر امشب

پیراهن پنجره را بکنم

ماه پیدا خواهد شد

اما تو  ...

 

"بهرام محمودی"

من تو را دوست دارم

می توانم سکوت کنم
یا مثلن از قطاری حرف بزنم
که نیم ساعت تاخیر داشت
می توانم چشمهایم را ببندم
یا به پرنده ای دور از تو خیره شوم
که روی سیم برق برف‌هایش را می تکاند ..

اصلن می توانم با هر سیاست نخ‌نما شده دیگری
غرور مردانه ام را حفظ کنم
اما احمقانه است،
احمقانه است وقتی
شعرهایم آنقدر ساده اند
که کودکانه اعتراف می کنند
من تو را دوست دارم... !

 

"بهرام محمودی"

-----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

چقدر پر می کشد دلم

به هوای تـــــو

انگار تمام پرنده های جهان

در قلبم آشیانه کرده اند.

چشم های تو

سه شعر جدید از محسن حسینخانی:

 

زیر گردنت

عطر عجیبی دارد

نزدیکتر بیا!

بگذار

زنبق کبودی که

سال هاست منتظر است

جوانه بزند.

 

***

 

بچه که بودم

فکر می کردم

خدا

آن بالا بالا هاست

بعد گفتند که خدا همه جا هست

اما حالا که

به چشم های تو خوب نگاه می کنم

می دانم ماجرا چیست!

 

***

 

آمدنت

قند را

در دل من آب می کند

برف را

در دل

زمستان.

 

"محسن حسینخانی"

پی نوشت، آبان 1400: از کتاب بهار نارج

مسافر

نه چتر با خود داشت
نه روزنامه،

نه چمدان.
عاشق اش شدم ...
از کجا باید می دانستم
مسافر است ؟!

"مژگان عباسلو"




ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺩﭼﺎﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻞ ﻭ ﺗﺒﺎﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ

ﻣﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻭُ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺩﭼﺎﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ

 

ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ

ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺒﺎﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ

ﺩﮐﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﺗﻮ ﮐﻤﯽ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ


ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﯼ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ

ﻻﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﻏﺒﺎﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ

ﺁﻩ! ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺕ

ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻫﻨﻮﺯ! ...

 

"ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺧﺴﺮﻭﯼ"

از مجموعه: ﺣﺘﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩ / نشر ﻓﺼﻞ ﭘﻨﺠﻢ

ماه نو


از کتاب: باران، بعد رفتنت بند نمی آید / نشر فحوا 1394

چه دریاچه ای

چه دریاچه ای بود

نگاهت

و من نمی دانستم تا کجاها

همراه خنده ات

در آن پارو خواهم زد.

 

"بیژن جلالی"

-------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

در این روزهای بی‌قراری‌
دست‌هایم اگر
در خیال تنت گم نشود
چه جوری خودم در آغوش تو پیدا شوم؟
نفس من !
چقدر به تو فکر کردن را دوست دارم...

"ناشناس"

سیر نمی‌شوم ز تو

سیر نمی‌شوم ز تو، ای مه جان فزای من

جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من

با ستم وُ جفا خوشم، گر چه درون آتشم

چونکه تو سایه افکنی، بر سرم ای همای من

 

"مولانا"


پی نوشت: این شعر (و شعر کاملش) را به گونه های دیگری نیز نوشته اند ...

حالا که فرقی نمی‌کند

حالا که فرقی نمی‌کند
کنارت ایستاده باشم
یا نه
بگذار همه چیز را
از وسط قیچی کنم
تا تو
در نیمی باشی
من
در نیمی دیگر
راستی
با دستی که
روی شانه‌ات
جا گذاشته‌ام
چه می‌کنی؟

"ناشناس"



به درد خوردن

هر چیزی در این جهان به دردی می‌خورد!
گیتارهای آندولسی
به کارِ مجنون کردنِ آدم می‌آیند
وقتی پاشنه‌های بلندِ کفشِ زنی زیبا
پا به پاشان
بر کفپوشِ بلوطیِ کافه‌ای پرت
در غرناطه ریتم بگیرد.


سیگارهای زر به دردِ پدر بزرگ‌ها می‌خورند
تا بر نیمکتِ پارک‌ها دودشان کنند
هنگامِ فکر کردن به دختری
در روپوشِ خاکستریِ دبیرستانِ «شاهدخت»
که هرگز پیر نخواهد شد.


«چاپلین» و «هیتلر»
با سبیل‌های هم‌گونشان لازمه‌ی جهانند
تا اولی بر پرده‌ی جادو
جار بزند گرسنگی عشق را از یادِ انسان نمی‌برد
و عکسِ دومی در کتاب‌های تاریخ چاپ شود
تا به کودکان بیاموزد
سرخوردگیِ نمره نیاوردن را
بر سرِ اسباب‌بازی‌های خود خالی نکنند.


چاقوی سلاخی هم
در دستِ «فرمان» که نباشد
می‌تواند هندوانه‌ای را قاچ کند
در کنارِ حوضِ تابستان.


سوسکِ حمام کاری می‌کند زن‌ها
جیغ‌های فراموش شده‌شان را به خاطر بیاورند
و مردِ خانه برای چند دقیقه
نقش امیرزاده‌ای را بازی کند
که با یک دمپایی
شاهزاده‌ی قصه را
از دستِ اژدهایی قهوه‌ای نجات می‌دهد.


حتا «کیهان» با دروغ‌هایش
به دردِ برق انداختنِ شیشه‌ها
در هفته‌های آخرِ سال می‌خورد
و «ملا عمر» هم
به دردِ لای جِرزِ دیوار.

 

هر چیزی در این جهان به دردی می‌خورد!
من به این دردِ می‌خورم که شب‌ها
رصد کنم کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب:
غلتیدنت در موجِ ملافه‌ها،
زمزمه‌های زیر لبت
و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را
تا از ابریشمِ مژه‌هایت شعر ببافم تا صبح...
تو هم
با اولین لب‌خندِ صبحگاهی‌ات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من می‌خوری

 

"یغما گلرویی"

 

آخرین جرعه‌ی این جام

همه می‌پرسند:
«_چیست در زمزمه‌ی مبهم آب؟
چیست در همهمه‌ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می‌برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی‌حاصل موج؟
چیست در خنده‌ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می ‌نگری!؟»

- نه به ابر،
- نه به آب،
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی‌اندیشم.

من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه‌ی کوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
نبض پاینده‌ی هستی را در گندم‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه‌ی گل
همه را می‌شنوم
می‌بینم
من به این جمله نمی‌اندیشم!

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو
قصه‌ی ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه‌ی جانم باقی‌ست
آخرین جرعه‌ی این جام تهی را تو بنوش!

"فریدون مشیری"