من تمامی ِ مردگان بودم:
مرده ی پرندگانی که می خوانند
و خاموش اند،
مرده ی زیبا ترین جانوران
بر خاک و در آب
مرده ی آدمیان همه
از بد و خوب...
من آنجا بودم
در گذشته
بی سرود.
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.
به مهر
مرا
بی گاه
در خواب دیدی
و با تو بیدار شدم...
"احمد شاملو"
19 مرداد 1359
از کتاب: ترانههای کوچک غربت
به خودت نگیر شیشهی پنجره
تمیزت میکنند
که کوه را بیغبار ببینند
و آسمان را بیلکه
به خودت نگیر شیشه
تمیزت میکنند که دیده نشوی!
"علیرضا روشن"
برگرفته از وبلاگ:
هر دم به اشارات ، شدم هر سویی
شاید که بیابم از شفایی، بویی
دردا که نیافتم به قانون ، جز شعر،
بیماریِ روحِ خویش را دارویی
"شفیعی کدکنی"
حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن
که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه
و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو می دانی که «بهترین» در زندگانیت
چگونه معنا می شود
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد
با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود
هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای
و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد
و هراسی به خود راه مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است
برخیز و بی هراس خطر کن
در هر فرصتی بیاویز
و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت
دست خواهی یافت
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود
و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند
رؤیاهایت را فرو مگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد
از روزهایت شتابان گذر مکن
که در التهاب این شتاب
نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش
که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست.
"نانسی سیمس" (Nancye Sims)
ترجمه: دکتر مهدی مقصودی
کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید
این روزها هر
جا که باشم تو را حس می کنم
عطرت تمام
خلوتم را پر کرده
و بی شرمانه
تا رختخوابم هم پیش آمده
آنجا که خیال
انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند
و مرا به
رویایی ترین خوابها فرا می خواند
خواب هایی که
بی خیال فرسنگ ها ف ا ص ل ه
تو را کنار
من می نشاند
و به من فرصت
تماشا می دهد
"مریم اکبری"
آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها
غیر ممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بود
کاش مثل نان بودم
چه زیبا بر می گردد
از سفر آتش!
"رسول یونان"
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم.
آه عشق من!
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید.
تنها، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم.
عشق من!
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت.
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان.
"پابلو نرودا"
چشمت را ببند ببوسمت
بعد از آن سالها...
که بیهوده رفتند
بی آنکه من
هر صبح چرخ بزنم در اتاقت... میان آن همه کاغذ
سنبل ها را روی میز بگذارم
بی آنکه بنشینم روبه رویت
قصه هایت را بخوانی... دنیا مال من شود
چشمت را ببند برگردم
دستانم را بکشم روی شیشه ها
بگویم: شکوفه های پشت پنجره
چقدر بزرگ شده اند...
چقدر باران و بهار
به تن اتاق قشنگ است...
همه چیز را دوباره می سازیم
دوباره می رقصم میان دره ها و
رودخانه ادامه ی دامنم می شود.
"فرناز خان احمدی"
...
بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار کنم
تو سرم را توی دامنت بگیر
من اسب رام کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب خودم در تنت غرق میشوم
تا نبینم جهان نا امن شده
توهینآمیز و نا امن.
...
بیا برگردیم به عصری
که سالارش تو باشی
سالار آغوش من
که از فرمان هَدَم چراگاه
چشم بپوشی
و از من چشم نپوشی
و نپوشی هیچ
و نترسی هیچ.
...
سیب شکار کنم برای تو؟
چه درختی بکارم؟
با چه کسی عکس بگیرم؟
دست در گردن گوزن
یا آهو؟
تو بگو.
"..."
مرا یاد بگیر
نه مثل جبر!
نه مثل هندسه!
نه مثل یک منهای یک
که همیشه می شود صفر!
مرا یاد بگیر
مثل نیمکت آخر
زنگ آخر
و دستانی که نام تو را
مدام روی چوب حک می کرد،
مرا یاد بگیر...
شاعر: ناشناس!
پیششان سر بر نمیآرم، رعایت میکنم
همچنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایهی رنج تو باشم رفع زحمت میکنم
این دهانِ باز و چشم بیتحرّک را ببخش
آن قدر جذّابیت داری که حیرت میکنم
کم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت میکنم
فکر کردی چیست موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتنهای تو دقت میکنم
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم
توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم
"کاظم بهمنی"
شب از هفت و
نیم غروب و
آدمی از یک
پرسش ساده آغاز میشود.
روز از پنج و
نیم صبح و
زندگی از یک
پرسش دشوار!
صبحاَت بخیر
شبزندهدارِ سیگار و دغدغه،
لطفا اگر
مشکلات جهان را
به جای درستی
از دانایی رساندهای،
برو بخواب!
آدمی از بیمِ
فراموشی است
که جهان را
به خوابِ آسانترین اسامیِ خویش میخواند.
از: سید علی صالحی
کتاب: یوماآنادا
مثل کودکی که با بی اعتنایی به سیبی نگاه می کند
به آسمان خیره مانده ام
آسمانی که بین طلوع و غروبش
حتی سنجاقکی پوست نمی اندازد
آسمانی که روزش نیمی خورشید و نیمی زخم است
و شبش نیمی اضطراب و نیمی ماه
بانو!
ندامت واژه ی مناسبی نیست
اما تا کی می توانم در این باغ که
نه نمک دریا را به خاطر می آورد
نه طعم آفتاب را
به انتظار بنشینم
می دانم، دلالتم می کنی که این رنج
تا زمانی که نتوانیم دو نیمه ی گمشده ی آغاز و انجام جهان را به هم بپیوندیم
ادامه خواهد داشت
آه بانو!
تا کی باید از مرارات آفتاب و عطر نان بگوییم
از شب هایی که نمی خوابیدیم
و آتش را پرستاری می کردیم
بانو!
ما همه ی عمر بر آب می رفتیم
و جامه مان را خشک می خواستیم
غافل، که خاکستر خیسی بیش نبودیم
بگذار برایت بگویم
روزی برای نوشتن حاشیه ای بر ماه
پروانه ای شدیم
پروانه ای که بالهایش را باد برد
آنچه ماند
کرم لاغری بود
در همسایگی باران هایی که
فقط آرزوهای آدمی را خیس می کند
و ما وقتی دانستیم
تا تحویل سال چند هزاره مانده است
بر عمر رفته گریستیم
و تاقشال مادر را
برای بدرقه ی یکدیگر آماده کردیم
آری بانو!
دانایی و مادر هر دو
موهبتی هستند برای گریستن
و این باید چهلمین بهاری باشد
که میان لب های من
و بوسه های تو
برف می بارد
آه بانو، بانو، بانو!
هنوز بعد از ظهر زمستان است
هنوز برف می بارد
و تو هنوز از عطر ملایم
گل های نرگس می گویی
از آیینه هایی که از پیر شدن ما می گویند
و از بهاری که
رنگ به چهره ندارد.
از: محمد رضا رحمانی
------------------------------------------------------
دانلود دکلمه زیبای این شعر با صدای محمد رضا رحمانی
از قطعات آلبوم "دلواپس تو نیستم" / مانی رهنما / 1385 / ترانه 13
پ.ن: پیشنهاد میکنم دانلود کنید. بسیار زیباست...
چرا به یاد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.
هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید.
گفتی مراقب انار و آینه باش.
گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت.
زبانِ زمستان و مراثی میلهها.
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهریور.
چرا به یاد نمیآورم؟ همیشهی بودن، با هم بودن نیست.
گفتی از سایهروشن گریههات،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.
یکی از همین دوسه واژه را به یاد نمیآورم.
همیشه پیش از یکی، سفرهای دیگری در پی است.
چرا به یاد نمیآورم؟
مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
مرا از به یاد آوردنِ تو و تغزلِ تنهایی، ترساندهاند.
گفتی برای بردنِ بوی پیراهنت برخواهی گشت.
من تازه از خوابِ یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا مینگریست.
از: سید علی صالحی
دفتر: عاشق شدن در دیماه، مردن به وقت شهریور
مجموعه: گزارش به نازادگان / شعر 2
دوستت دارم
چگونه میخواهی اثبات کنم وجودت را در جهان
مثل وجود آب
مثل وجود درخت
تو آفتابگردانی
و نخلستان
و نغمهای که از جان برمیخیزد…
بگذار با سکوت بگویمت
وقتی که واژهها توان گفتن ندارند
و گفتار دسیسهایست که همدستش میشوم
و شعر به صخرهای سخت بدل میگردد
بگذار
تو را با خود در میان بگذارم
میان چشمان و مژگانم
بگذار
تو را بهرمز بگویم اگر به مهتاب اعتمادت نیست
بگذار تو را به آذرخش بگویم
یا قطرههای باران…
بگذار نشانی چشمانت را به دریا دهم
اگر دعوتم را به سفر میپذیری…
چرا دوستت دارم؟
کشتی میان دریا، نمیداند چگونه آب دربرش گرفته
و به یاد نمیآورد چگونه گرداب درهمش شکسته
چرا دوستت دارم؟
گلولهای که در گوشت رفته نمیپرسد از کجا آمده
و عذری نمیخواهد
چرا دوستت دارم… از من نپرس
مرا اختیاری نیست… و تو را نیز
از: نزار قبانی
بخشی از شعر بلند "دوستت دارم..."
مترجم: آرش افشار
(متن کامل شعر "دوستت دارم..." در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
من باید فرود
آیم
نباید بنشینم
سال هاست از آن
لحظه که پر بر اندامم رویید
و از
آشیان، از بام
خانه پرواز کردم
همچنان می پرم.
هرگز ننشسته ام
و دیگر
سری نیز به
سوی زمین و
به سواد پلید
شهرها
و بام های
کوتاه خانه ها
بر نگرداندم
چشم به زمین
ندوختم
پروازی رو به
آسمان
در راه افلاک
و هر لحظه
دورتر و بالاتر ا ز
زمین
و هر لحظه
نزدیک تر به
خدا !
از: دکتر شریعتی
می روم
بغض خواهی کرد
اشکها خواهی
ریخت
غصهها خواهی
خورد
نفرینم خواهی کرد
دوستترم خواهی
داشت
یک شب
فراموشم می کنی
فردایش به
یادت خواهم آمد
عاشقتر خواهی
شد
امید خواهی داشت
چشم به
راه خواهی بود
و یک
روز
یک روز
خیلی بد
رفتنم را، برای
همیشه، باور خواهی
کرد
ناامید خواهی
شد
و من
برایت چیزی خواهم شد
مثل یک
خاطر ه ی دور
تلخ و
شیرین ولی دور ... خیلی دور
و من
در تمام این مدت
غصهها خواهم خورد
اشکها خواهم ریخت
خودم را
نفرین خواهم کرد
تمام لحظهها به یادت خواهم
بودو امید
خواهم داشت به پایداری عشق
و رفتن
را چیزی جز عاشق ماندن
نخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهی
کرد
صحبت از
عاشق بودن نیست... صحبت از عاشق ماندن
است.
از: نیکی فیروزکوهی
آنچنان ساده
ام
که گنجشکها
هم می توانند
در جیب هایم
لانه کنند
با پروانه ای
سال ها دوست می شوم
برای پای
مورچه ام که به گل می ماند
های های گریه
می کنم
در دور و
دراز باور خود
کودک می مانم
همیشه
حالا
چقدر با من
رو راستی
از اینجا تا
کجای دنیا برای تو بدوم
و یا با کدام
شاخه ی خیالت
خودم را حلق
آویز کنم
روزی وقتی که
دیگر من نیستم
نمی خواهم
در پیدا و
پنهان
تلخ بخندی
و یا به خنده
بگویی که من
واقعا ساده
بوده ام
حتی
در پیله ی
تصور و تصویر
از: علی عبداللهی برفجانی
(ملقب به صلصال گیلانی)
در این هوای ابری
هیچ چیز مرا به اندازه ی تنهایی خوشبخت نمی کند
پس این در نیمه باز را
به روی تو خواهم بست
پس با دلتنگی هام
دو گوشواره ی آبی می سازم
به گوش می آویزم
کاش بگویی
این همه که من نگاهت می کردم
کجای دنیا
مجسمه ی کوچکی میان کتاب ها
با کفش های سرخابی اش
به پنجره ای زل می زند؟
کاش بگویی
جز من
موهای روشن چه کسی
کشیده می شود روی شب های تاریک ات؟
من غمگینم
این در را حالا می بندم
تنهایی
میان دیوارها قشنگ تر است.
از: فرناز خان احمدی
زندگی باید جنبشی دائمی شود.
جنبشی از نورها در سراسر سال.
تنها آنگاه می توانی رشد کنی، شکوفا شوی
که چیزهای کوچک و پیش و پا افتاده را به جشن مبدل کنی.
"اوشو"