به دیدارم بیا
و برایم دستهایت را سوغات بیاور
تا پس از این معجزه
پاییز را به جهنم بسپارم
که عشق از هر آتشی سوزان تر خواهد بود!
به دیدارم بیا
و برایم خدا را هدیه بیاور
تا پس از این حادثه
خدا به من
به تو
و به ما
ایمان بیاورد
که عشق میتواند گاهی در یک عصر پاییزی
از دست های من
که خفته اند در جیب های تو...
به جهان نازل شود!
"حامد نیازی"
آغوشت قبیلهای وحشی
با آتشی برای پایکوبی
با جادویی برای فریب
دستانت
گمشدگانِ بی شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من
و چشمهایت
ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار سالهام
من دلباختهای عصیانی
آشوب گری پر تمنا
از عالم گریختهای پر تردید
آمیخته با طبیعتِ پیکرت
آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت
سر بر بالینت گذاردم
با تو زیستم
با تو گریستم
عشق ورزیدم
عشق ورزیدم
عشق ورزیدم
و از آرزوهای بی شمار
تنها و تنها تو را خواستم
خواستنی با شکوه
رویایی
و محال ... و محال!
"نیکی فیروزکوهی"
من در سلول انفرادیِ تنم
بسیارمستعدِ آلوده شدن
به بی خوابی هایت شدم
این شب ها،
شب های بی بازگشتِ من به خودم ...
با خیالِ تو... بیداری را نقاشی می کنم
چه برمن گذشته؟
منِ مرا ندیده ای؟
بیدار می مانم تا تو را به خواب ببینم
شاید در آخرین دقایقِ بودنِ شب
آخرین خاطرهٔ بوسه ات
مرا به صبح بدوزد
ویروس نگاهت، درد به جانم می ریزد
و باز همان نگاه
درد از من می برد
تو کیستی؟
که مرا در خواب هایم بیدار می کنی!
حرف هایم را با نگاهی دیگر معنی کن
شاید این بار درست معنی شدم.
"راضیه خدابنده"
دوستت دارم
ای پاره ای از من
ای تمام من
ستاره ی پیشانی ام
دوستت دارم
پهناور تر از هر گستره
دور تر از هر امتداد
پاک تر از هر اعتراف
شدیدتر از باران مصیبت
دوستت دارم
و می دانم
که رهسپاری به سویت را نمی توانم
اگرچه به سویت می آیم
قلب تو
راه مستقیم من است
که به سویش در حرکتم
می آیم
اگرچه مرگ من و مرگ تو در این باشد
دوستت دارم
تا تمام خستگی ها را تبعید کنم
و با تو
تمام سختی های بُرنده ی راه را به مبارزه فراخوانم
که من
پرنده ی یتیم عشق را
که خوابی سنگین داشت
بیدار کرده ام...
"ریتا عوده"
ترجمه: بابک_شاکر
برگرفته از کانال:
@baran_e_del
امشب
با خیال تو در این پیراهن هم آغوشم!
به خدا نوشتم ...
نسیم نوزد!
ماه تاب نتابد!
ستاره ها ندرخشند!
مرغ سحر نخواند!
چشمه نجوشد!
و یاس های باغچه عطر نیفشانند!
به خدا نوشتم...
صدای پایش در کوچه نپیچد!
خورشید راه فردا را گم کند!
و جهان بایستد از حرکت!
خدا پاسخ داد
تو پنجره را برایم باز بگذار
تا خلقت عشق را تماشا کنم...
باقی اش با من!
امشب با خیال تو ...
در این پیراهن عشق را خلق میکنم!
باقی اش با خدا!
"حامد نیازی"
بیا،
و مرا هم با خود بیاور از رویا!
بیا،
و دستم را بگیر تا گُم نکنم جاده ی برگشت را!
بیا،
که این سفر تنها به آمدن ختم می شود!
بیا و بگذار ماجرایمان شنیدنی شود
بگذار پرستوها از ما بیاموزند کوچِ حقیقی را،
بیا تا رویایی بنفش بسازیم
بیا تا آمدن معنا پیدا کند
برای باران
برای پاییز
برای عشق
بیا تا عشق بیاید
بیا تا خدا برایمان تمام شهر را آذین ببندد
تا برگها زیر پایت فرش شوند
و پاییز عاشقانه به جهانمان سلام کند
بیا تا نشان بدهیم به خدا
پاییز بی رنگِ بنفش زیبا نیست!
بیا و مرا هم با خود بیاور از رویا!
#حامد_نیازی
برگرفته از کانال:
@baran_e_del
در آن زمان که قلبم از تپش می افتد
در آن زمان که نفس هام از حرکت باز می ایستد
و چشم ها
چشم هایی که دوستشان داشتی
زیر پلک های سنگینم میارامند،
در آن زمان
در آن زمان سنگین اندوه و خداحافظی
کاش دستان سردم
در میان دست های تو آرام گیرد
تا روح سرکشم را به بند گیری
و از "رهایی"
معنای تازه ای بیافرینی...
"حمید جدیدی"
در دیدهی من
جمله خیال اند و تو نقشی
بر خاطر من
جمله فراموش و تو یادی . . .
"امیرخسرو دهلوی"
دوش میگفت
که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا
که پشیمان نشود.
"حافظ"
+ با تشکر از خانم هدی برای ارسال شعر.
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
"حافظ"
فکر بلبل همه آن است
که گل شد یارش
گل در اندیشه
که چون عشوه کند در کارش...
"حافظ"
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
"حافظ"
----------------------------------------------
+ 20 مهرماه، روز بزرگداشت حافظ گرامی باد.
آمدم
از تو ستانم دل نافرمان را،
دیدمت روی و به فرمان تو کردم
جان را ...
"عاشق اصفهانی"
برگرفته از کانال:
@baran_e_del
بر بی کسی من نگر و
چارهٔ من کن
زان کز همه کس
بی کس و بییارترم من.
"وحشی بافقی"
راه می افتم وسط خاطره ها. انگار باران می بارد، از چشم های من یا آسمان؟ نمی دانم! فقط خیسِ خاطره می شوم، مثل همیشه چترم را جا می گذارم، و تو دیرتر از انتظار می رسی! آن قدر که سَر درگم می شوم! اینجا هوا سردتر از زمستان است، طوفان نبودنت تنم را می تکاند و من کوچه های بی تو بودن را دست در دست خیالت قدم می زنم!
حالا من هیچ! این دیوارها که یاد تو را نفس کشیده اند! این کوچه ها که حواسشان پرت چشم های توست ! جواب آن روزهای کوتاهِ نماندنی را چه می دهی؟ دلت هنوز هم برای سالنامه هایی که به یاد دست های من سیاه کرده ای می گیرد؟
یادِ قهر های طولانی بدونِ آشتی ات بخیر! انگار سفر بی بازگشت بودند! بلیط یک طرفه داشتی برای قهرت! من هر چه می دویدم تو دورتر می شدی! هر بار می رسیدم، رفته بودی!
حالا از پاهایی که دیروز می دویدند، و از نفسی که به شماره می افتاد فقط خیال لطیفی مانده که قابش گرفته ام و روی میز تحریرم نشانده ام اما نمی دانم با تو چه کنم! تو که بی هوا می آیی و نیت می کنی دیوار خاطره ها یم را پاک کنی!
هنوز مرا نمی شناسی. نمی دانی سیب سرخ گونه ات را در جیب هایم پنهان کرده ام! و رازت را می دانم، راز جشن های بی صدای تولدی که در قلبت به یاد من برپا می کنی...
حالا هر چه خاطره پاک کنی، هر چه خط بزنی اسمت را، قلم بگیری خیالم را... باز هم از حافظه ی این کوچه ها پاک نمی شوی. دستمال جادویی ات را بردار و در دورترین سمت ذهنت بینداز. این خاطره ها ماندنی تر از آرزوهای منند...!
"روشنک آرامش"
از دفتر: نامه هایی که خواننده ندارند
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...
***
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
"نزار قبانی"
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
***
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟
"نزار قبانی"
تو را دوست نمی دارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود.
***
می خواهم دوستت بدارم
تا کرویًت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نیلگون را به دریا...
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ...
و سیبی تباه...
"نزار قبانی"
نِزار قَبانی، (زاده ۲۱ مارس ۱۹۲۳، درگذشته ۳۰ آوریل ۱۹۹۸) از بزرگترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود. نزار در یکی از محلههای قدیمی شهر دمشق سوریه به دنیا آمد.
هنگامی که ۱۵ ساله بود خواهر ۲۵ سالهاش به علت مخالفت خانوادهاش با ازدواج با مردی که دوست داشت اقدام به خودکشی نمود. در حین مراسم به خاکسپاری خواهرش وی تصمیم گرفت که با شرایط اجتماعی که او آن را مسبب قتل خواهرش میدانست بجنگد.
وی به زبانهای فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی نیز مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد.
هنگامی که از او پرسیده میشد که آیا او یک انقلابی است، در پاسخ میگفت: «عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده است و من میخواهم که آن را آزاد کنم. من میخواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست.»