ﺗﻮ ﺁﺏ ﺷﺪﻩﯾﯽ
ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺍﺳﺐﻫﺎ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺩﺭﻩﻫﺎ
ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺷﺒﻨﻢ،
ﻣﻪ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ....
ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎﺟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺒﺎﻧﻮﯼ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺷﻮﯼ
ﮐﻔﺸﺪﻭﺯﮎﻫﺎ ﺧﺎﻝﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻗﻮﭺﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺻﻨﻮﺑﺮ ﻣﯽﺟﻨﮕﻨﺪ
ﻣﻪ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ.
ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺧﺎﻟﻖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ!
ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﻭ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯾﻢ ﭘﻬﻠﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺮ ﺻﻔﺤﻪ ﮐﺎﻏﺬ
ﻭ ﮔﻮﺍﻩ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ
ﺳﻮﺭﻩﻫﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﻪ.
"ﺷﻤﺲ ﻟﻨﮕﺮﻭﺩﻱ"
ﺍﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﺳﻪ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ
+ با تشکر از "آسمان" عزیز برای ارسال این شعر زیبا
بر دکه ی روزنامه فروشی
باران
به شکل الفبا می بارد
دوست دارم
چند حرف و شاخه گلی در منقار بگیرم
و منتظرت بمانم
باران عصر
موزون و مقفا
می بارد... می بارد... می بارد
و تو
دیر کرده یی
گل ها
مثل پرندگان به دام افتاده در کف من می لرزند
تو نخواهی آمد
و شعر
داستان پرنده یی است
که پرواز را دوست دارد و
بالی ندارد.
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: "پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه" / نشر آ هنگ دیگر
برگرفته از وبلاگ:
زخمی
کهنهام
سایهی رنجی
پایان یافته
دوستت دارم
و به لمس
سرانگشتانت
بر سایهی این زخم دلخوشم.
از: شمس لنگرودی
هدیهام از تولد، گریه بود
خندیدن را تو به من آموختی
سنگ بودهام، تو کوهم کردی
برف میشدم، تو آبم کردی
آب میشدم، تو خانه دریا را نشانم دادی
میدانستم گریه چیست
خندیدن را
تو به من هدیه کردی.
از: شمس لنگرودی
منبع وبلاگ:
http://sedigh-ghotbi.blogfa.com
از: شمس لنگرودی
ماجرای مرا پایانی نبود
در تمام
اتاقها خیالهای تو پرپر زنان می رفتند و می آمدند
و پرندگانی
بال های تو را می چیدند و به خود می بستند که فریبم دهند
موسی در آتش
تکه های عصایش می سوخت
بع بع
گوسفندانی گریان در فراق شبان گمشده، در اتاقم می پیچید
و من تکه تکه
فراموش می شدم
بوی پیرهنت
چون برف بهاری تمام اتاق ها را سفید کرده بود
عقربه ها مثل
دو تیغه الماس بر مچ دستم برق می زنند
و زمین
به
قطره اشک درشت معلق می مانست
ماجرای مرا
پایانی نبود
اگر عطر تو
از صندلی بر نمی خاست
دستم را نمی
گرفت و به خیابانم نمی برد
از: شمس لنگرودی
13 اردیبهشت 82
برگرفته از کتاب: «53 ترانه عاشقانه»
می نویسم چنان زیبایی
که صخره ها سر راهت آب می شوند
تا با تو راهی دریا شوند
کرجی ها به صخره پناه می برند تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیفتند
می نویسم چنان زیبایی
که تمامی آب ها دهانه ی دریا جمع می شوند تا ورود تو را ببینند
ای رود !
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهای من قدم نه
نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله های دفتر من قدم نه
می خواهم گل هایی در شعرم بروید
که کرک ملتهبش را
زیر سرانگشتانم حس کنم
از: شمس لنگرودی
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار جهنماند…
از: شمس لنگرودی
نگاه کن، پرندگان زمستانی، چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه، در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید
.
دوستت دارم
افیانوس ها
کنار جوی خانه تو زانو می زنند
و رد قدم های تو را می بویند
توفان ها
به کناری می ایستند
تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند
تا طرح مردمکان تو را بگیرند
.
دستی که تو را خلق کرده بود
تبعید شده از بهشت
چشمی گریزت را دید و سخنی نگفت
تبعید شده از بهشت
تو راز بهشت را
با خنده های درخشانت فاش کرده ای
.
ای طعمه زندگی !
بال ستاره های گمشده!
تمشک غزل !
طراوت شادمانی !
بگذار
بال در بال آفتاب غرق شده در افق
به سوی تو پارو کشم
بگذار
با ستاره های زغال شده بر دو پاره آسمان بنویسم
خون تباه شده در گلوی پلنگی زخمی بودم من
که دام تو درمانم کرد
.
دهانت
آشیانه شادمانی است
گلویت
خفیه گاه پرنده رنگین کمانی که از کف شیطان گریخت
چشمت
دو سوره از یاد رفته بود
که بر سر راهم یافتم
دکمه های پیرهنت
خرده ریز ستاره هایی است
که به دیدار تو از نرده آسمان خم شدند
و در کف من افتادند
.
ای ماهی یونس !
جرقه بی انتها !
تو را
ساعت سازی
کور با من آشنا کرد
که راز زمان را نمی دید
و بال های تو را دیدم من
که در آسمان ها می جنبید
و انتظار شانه های مرا می کشید
بال نقره یی از صدف
که در اقیانوس تشنه جاودانگی غرقم کرد .
غزال کرم پوشم که نهنگ بیابانی را صید کرده ای !
تلالو جادو !
حلاوت صبح ستاره شسته
!
خدایت بودم
و تو را آفریدم
تا سجده کنم در کنارت .
از: شمس لنگرودی
برگرفته از کتاب: «53 ترانه عاشقانه»
آفریدگارا
بگذار دهان تو را ببوسم
غبار ستارهها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانهات را
با دمب بریده شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگهای شما
از دهان فرشتگان دو رو نجاتم دادند
پروردگارا
نه درخت گیلاس، نه شراب به
از سر اشتباهی، آتش را
به نطفههای فرشتهای آمیختی
و مرا آفریدی.
اما تو به من نفس بخشیدی عشق من
دهانم را تو گشودی
و بال مرا که نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حریر مبدل کردی
سپاسگزارم خدای من
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا، به نیت گم شدن آفریدی.
از: شمس لنگرودی
آبان ماه 1389
+ به مناسبت 26 آبان، سالروز تولد شمس لنگرودی
برگرفته از وبلاگ: مستی با جرعه ای شعر
http://sherkadehsaghi.blogfa.com/
حاصل بوسه های تو
اکنون منم
شعری
که از شکوفه
های بهاری سنگین است
و سر به سجده
بر آب فرود آورده
دعا می خواند.
"شمس لنگرودی"
برگرفته از: وبلاگ «میخانه خاموش»
بر درگاه
سلیمان،
وقتی که
پیامبری به غیر تو،
در خانه
نیست.
"شمس لنگرودی"
رودخانه تویی
از سراسر
ِ جاده هایی که عبور کرده ام
جاده تویی
چرا که هیچ
رودخانهای از دور غرقم نکرد
چرا که هیچ
جاده ندیده ام
نرفته در
آفاقش گم شوم.
از تمامی
ِ بال هایی که به دوش برده ام
پر و بالم
تویی
پیشاپیشم می
روی
و من
پی
ِ بال ها می دوم...
"شمس لنگرودی"
از من مپرس چرا دوستت دارم من
تو هم چون
شعری
که هر چه
دروغ میگویی ، زیباتر میشوی
از من مپرس
از چه تو را میپرستم
بتی از سنگی
سرد چون بلور
بطالت روزی
تابستانی بر دریا
از من مپرس
از تو چرا ناگزیرم
ای خون!
دقایق آخر!
مریم بیشوی!
عیسای نازاده
صلیب شده را
در آغوشت
بگیر.
"شمس لنگرودی"
بی سر
خواب تو را می بینم
بی پر
به بام تو می پرم.
انگور سیاهم
به بوی دهان تو شراب می شوم.
"شمس لنگرودی"
"شمس لنگرودی"