سیر نمیشوم ز تو، ای مه جان فزای من
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من
با ستم وُ جفا خوشم، گر چه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی، بر سرم ای همای من
"مولانا"
پی نوشت: این شعر (و شعر کاملش) را به گونه های دیگری نیز نوشته اند ...
در
عشق توام نصیحت و پند چه سود
ذهرآب
چشیده ام مرا قند چه سود
گویند
مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه
دل است، پام بر بند چه سود
"مولانا"
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم
"مولانا"
اندر دل من مها دلافروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی
شادند جهانیان به نوروز و بعید
عید من و نوروز من امروز توئی
"مولانا"
ای باد سحر، تو از سر نیکوئی
شاید که حکایتم به آن مَه گوئی
نی، نی غلطم گرت بدو ره بودی
پس گرد جهان دگر که را میجوئی.
"مولانا"
------------------------------------------------------
+ پی نوشت:
مصرع سوم این شعر رو تمام سایتها و وبلاگها به این صورت نوشته اند!! :
((نی، نی غلطم گرت بدوره بودی))
یعنی "بدو ره" را سر هم نوشته اند که به نظر می رسه وقتی سر هم نوشته بشه معنی نمیده.
و یکی مثل من یک ساعت روش فکر میکنه که "بدوره" یعنی چی!؟ :)
وقتی در گوگل سرچ کردم، فقط یک وبلاگ لابلای آنهمه سایت و وبلاگ، جداگانه نوشته بود که گرا رو دست ما داد. و البته یکی از دوستان فرهیخته هم نظرشون همین بود و تایید کردن.
آدرس اون وبلاگ یادم نیست اما در هر حال بسیار جالبه که اینهمه سایت و وبلاگ یک شعر زیبا از مولانا رو میذارن بدون اینکه شعر رو حتی یک بار خوانده و یا در معنی و مفهوم آن تامل کرده باشن و یا اگر شعر رو فهمده اند لااقل ایراد تایپی اون رو برطرف کنند!!!
ای باد سحر، به کوی آن سلسله موی
احوالِ دلم بگوی، اگر یابی روی
ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی
زنهار، مرا ندیدهای هیچ مگوی
"مولانا"
ای آنکه مرا بستهی صد دام کنی
گوئی که برو در شب و پیغام کنی
گر من بروم، تو با که آرام کنی
همنام من ای دوست، که را نام کنی
"مولانا"
ای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد ز حد رفت چه میفرمایی!؟
والله اگر هزار معجون داری
من جان نبرم تا تو رخی ننمایی
"مولانا"
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
وی آب حیات سوی جیحون رفتی
با تو گفتم که بیدلم من بیدل
بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی
"مولانا"
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
کس نیست بجز تو ای مه اندر دو جهان
جز آنکه ببخشیش به اکرام کسی
"مولانا"
از سایهی عاشقان اگر دور شوی
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی
"مولانا"
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
...
"مولانا"
دیوان شمس / غزلیات
خط از خانم مریم اماموردی
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دلِ مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم.
"حضرت مولانا"
--------------------------------------------------------
+ 8 مهر، روز بزرگداشت مولانا بر همه پارسی گویان ایران و جهان و عاشقانش گرامی باد.
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
"مولانا"
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچه کز غم هجران تو بر جان من است
"مولانا"
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وآنکه جانها به سحر نعره زنانند ازو
وآنکه ما را غمش از جای ببُردهست کجاست؟
جانِ جانست، وگر جای ندارد چه عجب!
این که جا می طلبد در تن ما هست، کجاست؟
غمزۀ چشم بهانهست وزان سو هوسیست
وآنکه او در پس غمزهست دلم خَست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پَست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
"مولوی"
دیوان شمس / غزلیات
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
"مولانا"
دیوان شمس / غزلیات
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
در مذهب عاشقی روا کی باشد
عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا
"مولانا"
دیوان شمس / رباعیات
آن کس که ترا نقش کند او تنها
تنها نگذاردت میان سودا
در خانه تصویر تو یعنی دل تو
بر رویاند دو صد حریف زیبا
"مولانا"
دیوان شمس / رباعیات
--------------------------------------------------------------
آرامگاه و موزه مولوی در قونیه ترکیه
زندگی نامه مولوی:
جلالالدین محمد بلخی معروف به مولوی، مولانا و رومی
(۶ ربیعالاول ۶۰۴، بلخ – ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه)
(۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی)
از مشهورترین شاعران ایرانیتبار پارسیگوی است.
مولوی زادهٔ بلخ (در افغانستان کنونی) یا وخش بود و در زمان تصنیف آثارش، همچون مثنوی، در قونیه در دیار روم (ترکیه کنونی) میزیست. با آنکه آثار مولوی به عموم جهانیان تعلق دارد، ولی پارسیزبانان بهرهٔ خود را از او بیشتر میدانند، چرا که حدود شصت تا هفتاد هزار بیت او فارسی است و تنها حدود هزار بیت عربی و کمتر از پنجاه بیت به زبانهای یونانی/ترکی (اغلب به طور ملمع در شعر فارسی) شعر دارد.
طلوع شمس:
شاعر پارسیگوی، مولانا، در ۳۷ سالگی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و مردم از وجودش بهرهمند بودند تا اینکه شمسالدین محمد بن ملک داد تبریزی نزد مولانا رفت و مولانا شیفته او شد. در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این ۳۰ سال مولانا آثاری برجای گذاشت که از عالیترین نتایج اندیشه بشری است.
آثار مولوی:
آثار منظوم:
مثنوی معنوی
دیوان شمس تبریزی
رباعییات (که بخشی از دیوان شمس است)
آثار منثور:
فیه ما فیه
مجالس سبعه
مکتوبات (مکاتیب)
منبع: سایت ویکی پدیا
روز بزرگداشت مولوی:
8 مهر ماه، در تقویم رسمی کشور، روز بزرگداشت مولوی نامگذاری شده است.