قوی نیستم، اگر شعری مینویسم
باد
قوی نیست، اگر لباسهای روی بند را تکان میدهد.
غروب
ساعت غمگینی است
نمیتواند
حتا گلدانی را بیندازد
و
غم کمی جابهجا شود.
در
خانه نشستهام
زانوهایم
را در آغوش گرفتهام
تا
تنهاییام کمتر شود
تنهاییام
کمد
پر از لباس
اتاقی
که درش قفل نمیشود
تنهاییام
حلزونی است
که
خانهاش را با سنگ کُشتهاند.
"الهام اسلامی"
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تونیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی.
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من.
"شمس لنگرودی"