زمستان را فقط
به خاطر تو
دوست دارم
به خاطر لباسهای
گرم زمستانیات
که هرچه
سردتر میشود
زیباترت میکنند
به خاطر
پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان
میدهد
به خاطر آن
پلیور سفید یقهاسکی
که محشر میکند
و هر بار که
میپوشیاش
مثل گلی که
باز شود در برف
چهرهات میشکوفد
از یقهی تنگش
به خاطر آن
شال گردن کشمیر
که جان میدهد
برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوهی تلخ
با شیر
سال از پیِ
سال از حضور تو
حظ میکنم هر
روز
در لباسهایی
که فصل را کوتاه
و بیهمتا میکند
پسند تو را
لباسهایی که
وسط تابستان هم
دلم برای
دیدنشان
تنگ میشود
دستکشهای
نرمی
که از من نیز
گرمترند
و بوی صحرائی
چرمشان تا بهار
عطر ملایم
دستهای توست
و آن چکمههای
وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را
گاهی درمیآورند
وقتی کنار یک
فنجان چای تازهدم
یک دنده وا
میروی در گرمای مبل
و گوش نمیدهی
به پیشنهاد من
که بارها
گفتهام با کمال میل حاضرم
مأموریت بیخطر
بازکردن بندشان را
به عهده
بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری
دوست دارم
که سرپناهش
را در باران
قسمت میکنی
با من
و هر قدر هم
که گرم بپوشی
یقین دارم
باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی
به من
هنوز باورم
نمیشود
که سال به
سال
چشم به راه
زمستانی مینشینم
که سالها
چشم دیدنش را نداشتهام.
"عباس صفاری"
+ این شعر رو بسیاااااار دوست دارم. درود بر آقای صفاری عزیز!
عالی عالی اصلا عالی نبود محضر بود واییییییی خیلییییی جالب بود عالی عالی عالی عالی
تبارک الله احسنت......
خیلی قشنگ بووووووود
به به دوست قدیمییییی
ایلهییییییییییی
چقد ناز بود
این عالیه
.
.
.
همین
عالی بود.....امیدوارم زمستانی به زیبایی همین شعر برای همه دوستان و شما پیشرو باشه
سپاسگزارم
همچنین برای شما سمیرا خانم
سلام
واقعا بر دل نشست این شیرین سخن
سپاس از زحماتتان
که روحم تازه میشود هربار که میهمان در کوچه باغ شعر میشوم
دیروز
عبور ِتو در کوچه ها وزید
و هنوز،
دهان ِپنجره ها باز مانده است...
"ابوالفضل پاشا"
در آب که شستی تن بی تابت را
دیدند تمام رودها خوابت را
لبهام به شکل بوسه ماهی شدهاند
بنداز درون آب قلابت را
جلیل صفر بیگی
زودتر بیا
من زیر باران ایستادهام
و انتظار تو را میکشم
چتری روی سرم نیست
میخواهم قدمهایت را ، با تعداد قطرههای باران شماره کنم
تو قبل از پایان باران میرسی
یا باران قبل از آمدن تو به پایان میرسد ؟
مرا که ملالی نیست
حتا اگر صدسال هم زیر باران بدون چتر بمانم
نه از بوی یاس بارانخورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران غبار را از آن ربوده است
هروقت چلچله برایت نغمهی دلتنگی خواند
و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا
من تا آخرین فصل باران منتظرت میمانم .