با
فلفلی که طعم فراق می دهد
با
دردی که فصل را نمی شناسد
با
خونی که بند نمی آید
بگو چکار کنم؟
وقتی
شادی به دم بادبادکی بند است
و
غم چو سنگی
مرا
در سراشیب یک دره دنبال می کند
دلم
شاخه شاتوتی
که
باد
خونش
را به در و دیوار پاشیده است
"غلامرضا بروسان"