«بهترین شعرهایی که خواندهام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-
درباره من
نام: نیما، .....................................................
متولد: 9 اسفند 54، ........................................
محل سکونت: تهران، .......................................
وضعیت تاهل: متاهل .......................................
ایمیل: nima_m406[at]yahoo[dot]com
...................................................................
در میان باور همه که کوچه های عشق خالی از تک درخت های عاشق است، من درختی یافته ام که هر روز بر روی پیکره اش مشق عشق با نوک مهر می زنم، در میان باور همه که می گویند اگر از عشق بگویی سکوتی مبهم تو را قورت خواهد داد، ولی من با فریاد عشق در میان این کوچه باغ پر هیاهو فریاد زدم، فریاد زدم که دوستت دارم ای ستاره همیشه مهتابی من، چرا که در این کوچه ها تنها پروانه ها قدم می گذارند که رقص شاپرکها را به وادی عشق تنها به عشق هایی مثل تو تقدیم کنند. و به راستی که عجب رنگارنگ شدن از طبیعت عشق قشنگ است...
...................................................................
ادامه...
سلام دوست عزیز . مطالب و اشعار وبلاگتون مطنطن و با شکوهه . واقعا لذت بردم از خوندن تک تکشون . امیدوارم موفق و مؤید باشید . به دلنوشته های من هم اگر مایل بودید سر بزنید . ممنون .
کامنتم بی ربطه ولی این نوشته سیلور استاین رو خیلی دوست دارم:
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . " پیرمرد گفت : " من هم همینطور . " پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . " پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور " پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ." پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . " اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد : آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند . بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد . " می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
سلام.
این شعر استاین برایم خاطره انگیز است.خاطره ی تلخ و مرگ اندیشی که سرانجام به شیرینی های زندگی پیوست.
از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم
"شل سیلور استاین"
سلام
این خاصیت عشق است که گاهی زندگی می بخشد و گاه تا سر حد مرگ ... ! متاسفانه.
عشقتان روز افزون و زندگی بخش جناب فرزه عزیز
قشنگ بود ...من هم تازه شعر نوشتن رو شروع کردم.
سلام دوست عزیز . مطالب و اشعار وبلاگتون مطنطن و با شکوهه . واقعا لذت بردم از خوندن تک تکشون . امیدوارم موفق و مؤید باشید . به دلنوشته های من هم اگر مایل بودید سر بزنید . ممنون .
کامنتم بی ربطه ولی این نوشته سیلور استاین رو خیلی دوست دارم:
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد : آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
از مطالب وبلاگتان لذت بردم
موفق و پیروز باشید
ÓáÇã .ÓÇãÇäå