دنیا
دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند
نمی شود از
دیوارهای دنیا بالا رفت .
نمی شود سرک
کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه
نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این
دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم
پنجره ای هست و من نمی بینم!
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار
مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد
همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن.
برای رد شدن نور، برای
عبور عطر و نسیم، برای...
...
از: عرفان نظرآهاری
--------------------------------------------------------------------
+ عرفان نظرآهاری، بانوی نویسنده و شاعر اهل ایران و متولد ۱۳۵۳ در تهران است. او دکترای رشته زبان و ادبیات فارسی است.
(متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید)
متن کامل:
دنیا
دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفتهاند. نمیشود از
دیوارهای دنیا بالا رفت. نمیشود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را
قلقلک میدهد. کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.. شاهد هم
پنجرهاش زیاد بالاست و قد من نمیرسد.
با این دیوارها چه میشود کرد؟
میشود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلاً فراموش کرد که دیوار هست
و شاید میشود تیشهای برداشت و کند و کند. شاید دریچهای، شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم
میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم،
برای ... بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار مینشینم و گوشم را میچسبانم به آن و
فکر میکنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچوقت، همه چیز
ساکت
نیست و همیشه
چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای
دنیا
بلند است، و
من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار، مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت
به خانهی همسایه میاندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت
میکنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه خداست. و آن وقت هی در میزنم، در میزنم، و میگویم: « دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم
را پس بدهید...»
کسی جوابم را
نمیدهد، کسی در را برایم باز نمیکند. اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار. همین. و من این
بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی
را ادامه میدهم،و آن قدر دلم را پرت میکنم،آن قدر دلم را پرت میکنم تاخسته شوند، تا دیگر دلم راپس ندهند. تا آن در را باز کنندو بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم.من این
بازی را ادامه میدهم ...
"عرفان
نظرآهاری"
دلنوشته زیبای بود
سلام / چقدر خواندن نوشته هایتان حالم را خوب می کند مثل این است که پزشکی روحم را درمان کند/بانو تو چقد ربه خدا نزدیک هستی !!!! دستم را بگیر
فقط میتونم بگم واقعا عالی مینویسید
خسته نباشید و با آرزوی موفقیت بیشتر
متن های زیبای این بانو بیشتراز هر مطلبی تاثیر گذار وزیباست کاش مجموعۀ نوشته های ایشان راداشتم برای روح لطیف و زیبایتان هزاران هزار آفرین و تبریک.
واقعا عااالی ، تمام مطالب خانوم نظرآهاری محشرن
محشری بانو.....عرض ارادت.....دوستت دارم بانو عرفان نظر آهاری
واقعا جالب بود و تإثیر گذار
تبریک میگم به خانم نظری با این دید بسیار نازک بینانه نسبت به دل
و همچنین به خواننده های شعر و نثر ایشان که از خواندنش هرگز پشیمان نخواهند شد
ممنونم برای مطالب زیبایتان دوستون دارم
چه دلنوشته ی زیبایی است . سپاسگزار از شما .
انتظار
پیر شد
نیامدی!
(نگار الهی)
باران دروغ می بارد . . . .
آسمان ! !
جمع کن بساط پاییزی ات را ....
... چشم های من آبروی بارانت را خریده است . . .
"نگار الهی"