وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز.
و
دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن
بیاموز
زیرا راههایی که می روی جزئی از تو می شود
و
سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز
چون
هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.
و پرواز را
یاد بگیر
نه برای اینکه از زمین جدا باشی
برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...
از: عرفان نظرآهاری
(متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید)
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند. دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، دیر. و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت. بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند. پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست! آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت. وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
"عرفان نظرآهاری"
گاهی باید رفت تا معنای از دست دادن را بفهمی
راههایی که می روی جزئی از تو می شود.
جالب بود.
خیلی قشنگ بود
خسته نباشید
شاید باور نکنید خیلی وقتا روزی چند بار میام اینجا
آقا نیما مرسی
سلامت باشید آقا ایمان
ممنون از لطف شما
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
عااااالی بود.سپاس
همه میگویند: چه مهربان است این مَرد!
و کسی نمیداند
لبخند تو است رووی لبهام
وقتی آنسووی دریاها
یادم میکنی
"رضا کاظمی"
در من کودکی هست
ایستاده بر بامِ خانه
با دستهایِ باز
با میل وحشیانه به پرواز
در من کودکی هست...
نشسته بر لب حوضی قدیمی
زیرِ پلکهایش موجی از
ماهی و دریا و ساحلی حقیقی
در من یک کودک جسور
از تهِ تاریکی خیز بر میدارد
در آغوش میگیرد
کسی را که از تنهایی ترس دارد
کسی را که اندوهِ چشمهایش را
هیچ کس دیگر ندارد
کودکی که هر شب وقتِ خواب میپرسد
گنبدِ به این کبودی
چرا من بودم و تو نبودی ؟
نیکی فیروزکوهی
liiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiike