هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم
چشمانم غمگین تر می شود
خوشبختی
چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم
بوسه های صورتی
که پروانه می شدند
از لبهایم می پریدند
شمع های کوچک رنگارنگ
که می رقصیدند در تاریکی
و مدادرنگی های بی قرار
که قول داده بودند
برای جهان
درختهای تازهتری بکشند
هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم
بی تابی ام بیشتر می شود
می دانی؟
من دیگر خودم نیستم
حتی حالا
که تنهایی باران شده است
روی تنم.
از: فرناز خان احمدی
مهرماه 1392
برگرفته از وبلاگ شاعر:
آرام بگیر دلم.... تنگ نشو برایش...
مگر نشنیدی جمله ی آخرش را...
چیزی بینمان نبوده...
به روزم
از لطف شما ممنونم