کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

چقدر این شعر، بلند گریه می کند!

لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.

تمام فنجان‌های قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی

و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوش‌ت به حرفهام بدهکار نیست.

بی خیال تر از تو این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!

...        

من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام

و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.

به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!

تو برنمی گردی...

چقدر این شعر، بلند گریه می کند!

 

"وحید پورزارع"

 

(شعر کامل را در ادامه مطلب بخوانید)

  

 

متن کامل شعر:

 

لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.

تمام فنجان‌های قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی

و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوش‌ت به حرفهام بدهکار نیست.

بی خیال تر از تو این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!                                                     

دهن کجی می کند،

نکن خیابان؛ من از تو پاخورده‌ترم!

تمام مسیرهای تکه نان را که به تو می رسیدم، گنجشک ها خورده اند.

کفشهام پاشنه می خورند.

انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است، کوچه خواهد مُرد.

تو برنمی گردی...

من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام

و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.

به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!

چقدر این شعر، بلند گریه می کند!

می خواهم بخوابم و دعا کنم بیدارم کنی: عزیزم! صبحانه آماده است.

بله قربان! آمدم.

مادر! نگو که من دیوانه شدم؛

هرچند فکر می کنم بهتر از این نمی شود، برای تمام بچه هایی که سنگم می زنند،                                                           

تمام دوستانی که به من می خندند،

مفید باشم.

چرا هنوز من میز شام می چینم؟

پیراهنی را که تو دوست می داری، می پوشم، وقتی برنمی گردی؟

حق با مادرم بود که از خدا مرا می خواست

و من تو را.

چقدر شبیه من شده مردی که به تو می آید و با تو می رود

و خلاصه می کند همه دوستت دارم را در تختخوابی به وسعت یک من،

منی که از شما چیزی نمی خواستم جز این که گورتان را جای دیگری بکَنید.

این دل دیگر دل نمی شود.

شاید حق با مادرم بود...

 

"وحید پورزارع"

نظرات 5 + ارسال نظر
دریا سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:23 ق.ظ http://shabtaasahar.blogfa.com/

چرا اینقدر این شعر زیباست و من هی دوست دارم مرورش کنم؟
اصلا چرا اینقدر شعر می گوییم شعر می خوانیم؟چرا این روزها اینقدر با شعر غمگین می شویم؟چرا این روزها همه اش دوست داریم غمگین باشیم؟
دیگر مثل مادرم شاد نمی شوم.مادرم شعر نداشت و هر صبح شعر نمی خواند.
دیگر حتی مثل خودم هم نمی شوم.

قبول دارم.
همه اذعان داریم که غم چیز خوبی نیست اما انگار گاهی اوقات خودمان کاری میکنیم و یا چیزی رو میخونیم که غمگین ترمان کند!!

حمیدرضا عرفانی فر سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:50 ق.ظ http://herfanifar.blogfa.com

سلام
اشعار زیبایی خوندم
ممنون از زحماتت
خیلی عالی

بهاران دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:01 ب.ظ http://baharaneman.mihanblog.com/

چقدر این شعر مرا وامیدارد
به گریه های بلند
به آه های عمیق

سمیرا دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:47 ب.ظ

دوست میدارن من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرام روز را

ل.م دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ب.ظ

این شعر حقیقتا ...چقدر بلند گریه می کند.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد