دلخوشم با
غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم ، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست
+ با تشکر از "آسمان" عزیز برای ارسال این غزل زیبا
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دستهایت را
از بیقراریهای قلب من خبر دارد
بادی که میدزدد برای من صدایت را
روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را
تسخیر تو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بینهایت را
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دستهای من نگیری دستهایت را
هرکس تورا گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار میبینند در من رد پایت را
بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشکها خانه به خانه ماجرایت را
وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را !
رویاباقری
بیداری تلخ ترین تراژدی ست؛
وقتی تو را در خواب دارم ...
زیبا بود مرسی
خوب بود خیلی ممنون. به منم سر بزنید .
ای ابروان ِوحشــی ِتو لشکر ِ مغول!
پس کی دل ِ خراب ِ من ، آباد می شود؟
در تو هزار مزرعه ، خشخاش ِ تازه است
آدم به چشـــــــــــــم های تو معتاد می شود
آرش علیزاده