«بهترین شعرهایی که خواندهام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-
درباره من
نام: نیما، .....................................................
متولد: 9 اسفند 54، ........................................
محل سکونت: تهران، .......................................
وضعیت تاهل: متاهل .......................................
ایمیل: nima_m406[at]yahoo[dot]com
...................................................................
در میان باور همه که کوچه های عشق خالی از تک درخت های عاشق است، من درختی یافته ام که هر روز بر روی پیکره اش مشق عشق با نوک مهر می زنم، در میان باور همه که می گویند اگر از عشق بگویی سکوتی مبهم تو را قورت خواهد داد، ولی من با فریاد عشق در میان این کوچه باغ پر هیاهو فریاد زدم، فریاد زدم که دوستت دارم ای ستاره همیشه مهتابی من، چرا که در این کوچه ها تنها پروانه ها قدم می گذارند که رقص شاپرکها را به وادی عشق تنها به عشق هایی مثل تو تقدیم کنند. و به راستی که عجب رنگارنگ شدن از طبیعت عشق قشنگ است...
...................................................................
ادامه...
همه مدادرنگیها مشغول بودند… به جز مداد سفید! هیچ کسی به او کاری نمیداد… همه میگفتند: “تو به هیچ دردی نمیخوری!!!” یک شب که مدادرنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد… ماه کشید، مهتاب کشید، و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد… صبح توی جعبهی مدادرنگی دیگر مداد سفیدی نبود! جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد… هیاهوها گاهی گیج میکند آدم را… آنقدر که فکر میکنی شاید واقعا خبری در این شلوغیها هست! گاهی هم شاید خودت را انداخته باشی وسط شلوغیها و دیده باشی واقعا خوب نیست. گاهی هم شاید به جایگاه کسی در همان هیاهوها و رنگها حسرت خورده باشی. در آن وقتها تو همان مداد سفیدی… در این دنیا به جای آنکه جای دیگران را بگیری، بگرد و جای خودت را پیدا کن! وقتی دیگران در هیاهوی کارهایشان مشغولند، تو بگرد و کار خودت را پیدا کن! ماه بکش! مهتاب بکش! ستاره بکش! زیبا بکش….
و آن قدر تو درمن غرق شده ای که تعریف من خلاصه ای از توست:
خودم را
به هر راهی که می زنم
روزی با تو رفته بودم...
همه مدادرنگیها مشغول بودند…
به جز مداد سفید!
هیچ کسی به او کاری نمیداد…
همه میگفتند: “تو به هیچ دردی نمیخوری!!!”
یک شب که مدادرنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد…
ماه کشید،
مهتاب کشید،
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد…
صبح توی جعبهی مدادرنگی دیگر مداد سفیدی نبود!
جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد…
هیاهوها گاهی گیج میکند آدم را…
آنقدر که فکر میکنی شاید واقعا خبری در این شلوغیها هست!
گاهی هم شاید خودت را انداخته باشی وسط شلوغیها و دیده باشی واقعا خوب نیست.
گاهی هم شاید به جایگاه کسی در همان هیاهوها و رنگها حسرت خورده باشی.
در آن وقتها تو همان مداد سفیدی…
در این دنیا به جای آنکه جای دیگران را بگیری، بگرد و جای خودت را پیدا کن!
وقتی دیگران در هیاهوی کارهایشان مشغولند، تو بگرد و کار خودت را پیدا کن!
ماه بکش!
مهتاب بکش!
ستاره بکش!
زیبا بکش….
ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﻧﺦ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎﺵ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺧﺘﻦ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﺩﺭ !
( ﺁﺭﺵ ﻧﺎﺟﯽ