زیر پوست
در دکمه
در دهان
پدیدار می شوی در ندیدارها...
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ...
تابوت را می بندم
و تاریکی ِ تو را
از تاریکی ِجهان جدا می کنم.
خودم را می زنم به آن راه
که تو نیستی
ریشم بلند می شود
بلند می شوم
خودم را می زنم به بیداری
به خواب
که سخت است
نبضت مدام بگوید:
چرا؟
چرا؟
چرا؟
…
خودم را را می زنم به خیابان های
شب های
سیگارهای
های های ِ منی که از خلا پُر بود...
همین طور برای خودم می خندم
همین طور برای خودش اشک می آید
همین طورهاست
که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند
و گورت را می کند
می کند
می کند
می کند…
آب بیرون می زند .
"گروس عبدالملکیان"
از کتاب: حفره ها / نشر چشمه / چاپ سیزدهم 1394 (چاپ اول 1390)
مرا برای روز مبادا کنار بگذار!
مثل مسافرخانه ای متروکه ام
در جاده ای سوت و کور
یک روز
خسته از راه می رسی و
جز آغوش من
برایت پناهی نیست.
"پریسا صالحی"
--------------------------------------------
پیشنهاد موزیک:
+ دانلود آهنگ "کجایی" با صدای محسن چاوشی (+ سینا سرلک)
تیتراژ جدید سریال شهرزاد / ترانه سرا، آهنگساز، تنظیم و خواننده: محسن چاوشی
پ.ن: بی نظیره این آهنگ. پیشنهاد می کنم حتما دانلود کنید و تصویری این آهنگ رو هم اگر تونستید دانلود کنید که بسیار زیباست.
-----------------------------------
متن ترانه :
یه پاییز زرد و زمستون سرد و
یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و
غم جمعه عصر و غریبی حصر و
یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
...
(متن کامل ترانه در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوهای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید.
□
برف
نگرانم نمیکند.
حصار ِ یخ
رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم.
□
من
همیشه می توانم
از برف ِ دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق ِ لبانت، آتش.
از بلندای لطیف ِ تو
و از ژرفای سرشارت، شعر.
□
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
□
بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینه ام می آویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده اند
منظومه های عشق
در نیمه تابستان سروده شده اند
انقلاب های آزادی
در نیمه تابستان برپا شده اند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبهی برف سربگذارم.
"نزار قبانی"
(ترجمه: موسی بیدج)
از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر / نشر ثالث
رنجیدهام
دستم
را در دستِ لحظه ات بگذار
که
آغوشِ این شهر افق ندارد
که
خواهش بزرگی ست
دلتنگ
نبودن در کوچ
و
آرزو یِ زیبائی ست
باز
گشت.
"نیکی فیروزکوهی"
هرگز
نمی توانی
سن
یک زن را از او بپرسی
چرا
که او هم نمی داند
سنش
با شب هایی که
بغض
کرده و گریسته
چقدر
است.
"ایلهان برک"
برای کفشی که
همیشه پایت را می زند
فرقی نمی کند
تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او
همقدم شوی
باز هم
دست آخر
به تاول های پایت می رسی
آدم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند
کفشی که همیشه پایت را می زند
آدمی که همیشه آزارت می دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید
تو چه دردی را تحمل کردی
تا با او همقدم باشی.
"منتسب یه فروغ فرخزاد"
از
دستان من نیاموختی
که
من برای خوشبختی تو
چه
قدر ناتوانم
من
خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو
را خوشبخت کنم
آسمان
هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی
را من همیشه به پایان هفته،
به
پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته
پایان مییافت
ماه
پایان مییافت
سال
پایان مییافت
هنوز
در آستانهی در
در
کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که
کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها
چه سنگدل بر ما میگذشت
ما
با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه
فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با
دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از
شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه
در هراس بودیم
کسی
در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چهقدر
میتوانستیم بیدار باشیم
یک
شب پاییزی، که بادهای پاییزی
همهی
برگهای درختان را بر زمین ریختند
به
زیر برگها رفتیم
و
برای همیشه خوابیدیم.
" احمدرضا احمدی"
از کتاب: ساعت ده صبح بود / مجموعه شعر احمدرضا احمدی / نشرچشمه، 1385
منبع: http://pagard.ayene.com
------
پ.ن: از کل کتاب 186 صفحه ای با 83 شعر فقط سه شعر رو پسندیدم و در وبلاگ منتشر کردم. اصلا نمی فهمم که چطور این کتاب به چاپ ششم در سال 93 رسیده! البته شعر خوب هم از آقای احمدی خوندم اما ایشون کلا شعر بد هم زیاد دارن. با عرض معذرت، بسیاری از اشعار این کتاب اصلا شعر نیستن و منو یاد سکانس سریال "مرد هزار چهره"مهران مدیری میندازه:
...
پول برق را باید بدهیم
پول آب جدا
پول گاز را باید بدهیم
دوبله پارک نکنیم
و دیگر هیچ.
می خواستم
بهار به خانه ات بیاورم
و دیگر قانع نباشی
به گل های چسبیده به فرش
می خواستم
بهار به پیرهنت بیاورم
و از آنجا سفر کنم
به سرزمین های کشف نشده
اما هر دری باز کردم
پاییز در بادهایش از راه رسید
روی هر پنجره ای دست گذاشتم
زمستان
آخرین تصویر در حافظه اش بود
امروز من و بهار
در کوچه ها می گردیم
و سراغت را
از خرگوش های مرده در برف
می گیریم.
"بهزاد عبدی"
از کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر چشمه / چاپ اول 1394
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد.
"کتایون ریزخراتی"
چه
نسبت عجیبی دارند
دستان
تو با درد
که
از لحظه گرفتنشان
سرم
درد می کند
برای
تو...!
"سمانه سوادی"
نه
در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی
بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام
که آبستنِ عشقی سرشار است
…
□
خانهیی
آرام و
اشتیاقِ
پُرصداقتِ تو
تا
نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان
چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا
که هر ترانه
فرزندیست
که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه
بسته است...
میزی
و چراغی،
کاغذهای
سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و
بوسهیی
صلهی
هر سرودهی نو.
□
و
تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی
فریبندهتر از دروغ،
با
زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از
تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در
کنارِ تو خود را
من
کودکانه
در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در
آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا
که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی
آرام و
انتظارِ
پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی
که در آن
سعادت
پاداشِ
اعتماد است
و
چشمهها و نسیم
در
آن میرویند.
بامش
بوسه و سایه است
و
پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و
عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
...
□
تو
را و مرا
بیمن
و تو
بنبستِ
خلوتی بس!
که
حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است
...
□
تو
و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من
و خانهمان
میزی
و چراغی...
آری
در
مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی
را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در
رؤیاها و
در
امیدهایم!
"احمد
شاملو"
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
از
مجموعه: آیدا در آینه
شعر:
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
برگرفته
از کتاب: گزینه اشعار احمد شاملو
انتشارات
مروارید / چاپ دهم، 1388
)متن کامل شعر در ادامه مطلب(
ادامه مطلب ...
چقدر
می
ترسم
تو
را
نبوسیده
از
دنیا
بروم
اصلن
کجا
می
توانم
بروم؟
وقتی
می
دانم
تمبرها
تا
لبان
پاکت
را
نبوسند
به
هیچ
کجا
نمی
رسند!
"بهرنگ قاسمی"
شب روی شانه من خواب می بیند
و شب پره ها از من و شب
با تردید می گذرند
و او که بهترین آرزوها را برایم داشت
هفده بار بیشتر از من
خداحافظی را آزموده است
و این فاصله ای نیست
که با دعا و دویدن پر شود
«تسبیح مادربزرگ گم شده...»
و من عجیب خوابم می آید.
"چیستا یثربی"
1371.07.03
برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به
کوشش پروانه طاهری
بخشی از شعر: شب با شب پره هایش
آشیانه ای بی جانم!
بهار را
هر بار
از به آغوش کشیدنت می فهمم
پرستوی من.
"حسین غلامی خواه"
...
دست
هایت را
اگر
به من می دادی
مسافرها
از
پنجره های قطار
به
اشتیاق
ایستگاه
را نگاه می کردند
دست
هایت را
اگر
به من می دادی
هیچ
کودکی در خیابان
گم
نمی شد
جای
دست هات
در
زندگی من خالی است
و
خالی عمیق
و
عمیق تر می شود
تو
باید بدانی
سال
ها از هر دست و لیوانی
آب
خورده ام
که
بغض ها را بشویم
و
امروز دریا شده ام
و
امروز برای جنازه ها
ساحلی
ندارم
تو
باید بدانی
دست
هایی که غرق می شوند
برای
خداحافظی تکان نمی خورند!
"بهزاد
عبدی"
از
کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر
چشمه / چاپ اول 1394
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
چون
سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی
و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار
نوبهاری و خواب دریچه را
از
ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست
مرا که ساقه سبز نوازش است
با
برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه
تر ز روح شرابی و دیده را
در
شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای
ماهی طلائی مرداب خون من
خوش
باد مستیت که مرا نوش می کنی
تو
دره بنفش غروبی که روز را
بر
سینه می فشاری و خاموش می کنی
در
سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او
را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
"فروغ فرخزاد"
من
عادت کرده ام
هر صبح
قبل از باز شدن چشم هایم
دوستت داشته باشم
و برایم مهم نباشد که تو
در کجای این شهر شلوغ
به فراموش کردنم مشغول هستی..!
"مینا آقازاده"
برگرفته از وبلاگ: کافه دلتنگی
صبح خیلی زود
و بیدار شده ام
تا دوست داشتنت را
زودتر از روزهای قبل
شروع کنم.
"لیلا کردبچه"
...
تو همه جا هستی و این جا نه
تویی که از رگ گردن
به من سبزتر روییده ای
کنار جمجمه ای
در انسجام یک گلدان
گلدانی با فکرهای خاک شده
در روزهای خاکستری
فصل ها
رنگ به رنگ
در لباست جا به جا می شوند
از آستینت
جنگلی روییده است
و هزار باغ پنهان
در سینه داری
تا همیشه برای خداحافظی
از لباست
برف ببارد
این جا در این اتاق
چهره ها در هوا معلق اند
زمین می چرخد
و زیبایی ات غمگینم می کند
زمین می چرخد
و زیبایی ات خسته کرده است مرا
امشب کجای رفتنت ایستاده ای؟
که زمین می چرخد و
زمین می چرخد و
زمین می چرخد...
"بهزاد عبدی"
از کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر چشمه / چاپ اول 1394
درباره شاعر:
بهزاد عبدی متولد سال ۶۵ است و پیش از این مجموعه شعر "باد به دنبال خودش می گردد" را توسط نشر مروارید منتشر کرده است. وی شاعر، نویسنده و منتقدی است که علاوه بر این دو مجموعه شعر، مجموعه داستانی با عنوان "درخت شلوار" را در دست چاپ دارد. عبدی همچنین در سال های اخیر با روزنامه ها و مجلات گوناگونی همکاری داشته است.
به زودی در آغوشت می گیرم
می خواهم توی بغلت
همه اش بمیرم
و تو مدام بوسم کنی
تا خدا به بودنش شک کند!
می شود؟
@
قلمرو موسیقی
قلب است
جایی که تو راه می روی
همه آهنگ ها
از موهای تو
به آسمان می رسد،
بخند.
@
می شود پرتقالم را
بیاورم توی تختخواب؟
قول می دهم پرتقالی نشوی.
@
قلمرو تو چشم است
در هوایی بارانی
دارم تمام می شوم،
بیا.
@
تو بخواه
تا
من برایت بمیرم
به
طمع یک بوسه
با
طعم نارنجی
یا
هر رنگی تو بخواهی.
هرچقدر
هم که عاشقت باشم
نمی
توانم عاشقی ام را
به
تو ترجیح دهم
هر
چقدر که عاشقی بلد باشم
خرج
تو می کنم
آقای
من!
به
جاش
تو
برای من لبخند بزن.
می
شود؟
@
همه ی کوچه ها را گشته ام
ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها
کافه های شلوغ
پاتوق های کوچک
خیابان ها و میدان ها
حالا من
به آسمان هم
نگاه نمی کنم
زیرا در آنجا هم نیستی
آب شده ای در چشم هام
یک قطره ی پاک.
خانه را هم گشته ام
بانوی من!
می شود کمد لباس را باز کنم
تو آنجا باشی و بخندی باز؟
می شود؟
@
کاش می شد حرف نزنم
و فقط دستهات را
روی تنم لمس کنم.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان