من که هر وقت عجلهای در کار بود
کلید را در جیبم پیدا نمیکردم،
طبیعی بود اگر جملهی "دوستت دارم" را
به موقع در دهانم پیدا نکنم.
تو مثل تمام معشوقههای دنیا
دیرت شده بود و باید میرفتی،
رفتی،
و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستت دارم،
بارها و بارها ...
مثل دیوانهای که رو به خیابان ایستاده،
و کلید را مدام در قفلی میچرخانَد که نیست...
"کیانوش خان محمدی"
داشتم می رفتم که قفل را گشود و بعدها به کلیدساز سرکوچمان سپرد یکی از همان برای من هم بسازد.
گاهی هوس میکنم کلید را نیابم و انتظار آمدنش را بکشم تا دوباره عین روز اول وقتی طاقتم طاق شد بگوید دوستت دارم.
سلااام..
یادش بخیر چه روزایی رو توبلاگفا سر میکردیم و میومدیم از وبلاگ شما پست میدزدیدیم
بهرحال بااینکه دیگه وقت و مجالی برام نمونده و سرم شلوغتر شده خاستم بگم من همچنان گاهی خواننده وبلاگ شما هستممم...
مرسی که همچنان پابرجایید..