کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

هر آنچه که هستی، بهترینش باش

اگر نمی توانی بلوطی بر فراز تپه ای باشی
بوته ای در دامنه ای باش
ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید
اگر نمی توانی درخت باشی، بوته باش
اگر نمی توانی بوته ای باشی، علف کوچکی باش
و چشم انداز کنار شاه راهی را شادمانه تر کن
اگر نمی توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه!
همه ما را که ناخدا نمی کنند، ملوان هم می توان بود
در این دنیا برای همه ما کاری هست
کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر
و آنچه که وظیفه ماست، چندان دور از دسترس نیست
اگر نمی توانی شاهراه باشی، کوره راه باش
اگر نمی توانی خورشید باشی، ستاره باش
با بردن و باختن اندازه ات نمی گیرند
هر آنچه که هستی، بهترینش باش!

"
داگلاس مالوچ"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://mmn77.blogfa.com

 

شبی دور از تو

شبی دور از تو - اما با تو-  تا صبح

 در آن دوران شیرین ره سپردم

 تو را با خود به آنجاها که یک عمر

 غمت جان مرا می برد بردم

 هزاران بار دستت را به گرمی

 به روی سینه ی تنگم فشردم

 وفاهای تو را یک یک ستودم

 خطاهای تو را ده ده شمردم

 زحد بگذشت چون خودکامگی هات

 صفای خویش را افسوس خوردم

 به چشم خویشتن دیدی در این عشق

 تو در من زیستی من در تو مردم.

 

"فریدون مشیری"


موج و صخره

تصویر قشنگی ست

برخورد موج با صخره

در یک غروب زیبا

اما ...

تا اسیر دریا نشوی

نمی فهمی چه جهنمی ست این زیبایی!

 

درست مثل برخورد تو

با من

در آن غروب ...

 

"رضا محبی راد"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://mmn77.blogfa.com

این زن، ‎پنهان شده لابه لای هستی تو

این زن

پنهان شده لابه لای هستی تو

صبح سرک می کشد از پنجره ی اتاقت

نور می شود

لیز می خورد از شبکیه ی چشم هایت

پخش می شود در حافظه ی خواب هایت

نآن می شود

عشق بازی می کند با زبانت

درد می کشد زیر سنگ آرواره هایت

لباس می شود

می نشیند به بازوانت

پیچ می خورد به ران هایت

آرام می گیرد در کمرگاهت

عطر می شود

می نشیند به لإله ی گوش هایت

غلت می خورد در هوس گلوگاهت

کلمه می شود

خیز بر می دارد روی کاغذهایت

می نشیند لابه لای خطوط بلند نوشته هایت

شب ها

مِهر گیاه می شود

می پیچید در روانت

چنگ می زند به خطوط اندامت

و آرام می گیرد

با گرمای تنت

زیر التهاب نفس هایت...

 

"روشنک آرامش"


منم آن شکسته سازی ...

منم آن شکسته سازی

که توأم نمی نوازی

چه فغان کنم ز دستی

که گسسته تار ما را


"سیمین بهبهانی"


(شعر کامل در ادامه مطلب)

  ادامه مطلب ...

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟!

 

به کسى جمال خود را ننموده‏یى و بینم

همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى

 

"فصیح الزمان شیرازى" (رضوانى(


چگونه فریاد بزنم تو را؟

چگونه فریاد بزنم؟

وقتی گلویم را 

 آوای نرم زمزمه های عاشقانه مان

گرفته است 

چگونه فریاد بزنم تو را؟

وقتی تمام گنجشگکان بی پناه خاطراتمان

 روی بهار سینه ام

خواب دستان تو را می بینند

چگونه فریاد کنم؟

با لب هایی که می ترسند،

بار انارشان فرو بریزد ...

چگونه صدایت کنم

وقتی آنقدر دوری

 که آفتاب گردان صورتم

نمی داند

باید به کدام طرف برگردد ...

چگونه بگویم نیستی

وقتی که زلف من

هر صبح

به استقبال بوسه هایت

روی شانه ام  

قالی صدهزار گره 

می ریزد

.

بیا

پیش از آنکه آتشفشان دلم

صبر این کوه زنانه را

در خود ذوب کند

بیا

پیش از آنکه بیایی

و نباشم 

دیگر هیچ جا

هیچ جا

نباشم ...

 

"زهرا آزاد"

(زمستان 1395(


باز هوای سحرم آرزوست

باز هوای سحرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست

شکوه ی غربت نبرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست

خسته ام از دیدن این شوره زار
چشم شقایق نگرم آرزوست

واقعه ی دیدن روی تو را
ثانیه ای بیشترم آرزوست

جلوه ی این ماه نکو را ببین
رنگ و رخ روی توام آرزوست

این شب قدرست که ما با همیم
من شب قدری دگرم آرزوست

حس تو را می شنوم جان من

عزلت بیتی دگرم آرزوست

خانه ی عشاق مهاجر کجاست؟
در سفرت بال و پرم آرزوست

حسرت دل بارد از این شعر من
جام می یی در حرمم آرزوست.


"احمد عزیزی"

--------------------------------------------


 + با تشکر از بهار عزیز برای ارسال شعر

 

پ.ن:

"حس تو را می شنوم جان من"

این مصرع را بدین صورت نیز نوشته اند:

"حس تو را می کنم ای جان من"

بنظرم هر دو مورد به نوعی مشکل مفهومی دارن، اما باز هم اولی بهتره.

 

 

+ احمد عزیزی (زادهٔ ۴ دی ۱۳۳۷، کرمانشاه – درگذشتهٔ ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، کرمانشاه) شاعر معاصر ایرانی و ارائه دهنده سبک جدید مثنوی بود. روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

دست های تو

دست هات دلم را برد

گفته بودم؟

حالا دست های تو

تمام ثروت من است.

 

"عباس معروفی"


چه می گذرد در دلم

چه می گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم
که قل قل نور از رگ هایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم
که جرجر توفانِ بند شده در گلویم می لرزد

سراسر نام ها را گشته ام
و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
توفان هایی سر چهار راه ها ایستاده اند و
انتظار مرا می کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را به سمت خانه ی تو گیج کرده ام
گل آفتابگردان وان گوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی درافتم
قرص ماه حل شده در آسمان

چه می گذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم

چه می گذرد در سرم
که بر نک پا قدم بر می دارند ببر و خدا
در خیالم.

 

"محمد شمس لنگرودی"

 

از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه


صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

 

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

 

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

 

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

 

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

 

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

 

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

 

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

 

"حافظ"


در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد

در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد

آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد

 

من در پی آن دلبر عیار برفتم

او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد

 

من در عجب افتادم از آن قطب یگانه

کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد

 

ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد

کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد

...

 

"مولانا"


سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم

بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم

وصل تو به آن منت جانکاه نیرزد
تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم

چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
از آن لب شیرین سخنگوی تو رفتیم

ای عود شبی ما و تورا سوخت به بزمی
هنگام سحر حیف که چون بوی تو رفتیم

زین پیش نماندیم که آزرده نگردی
چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم

"سیمین بهبهانی"


دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم

دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم


خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحر زین شب گوریم


زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


با همت والا که برد منت فردوس؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم

 

"هوشنگ ابتهاج"


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی

بنگر که زخون تو به هر گام نشان است

 

آبی که برآسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله این کهنه کمان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام دل آدمیان است

 

دل برگذر قافله لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

 

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله دست و زبان است

 

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است.

 

"هوشنگ ابتهاج"


خنجر از دست عزیزان خوردن

تو اگر می دانستی

که چه زخمی دارد

که چه دردی دارد

خنجر از دست عزیزان خوردن

از منِ خسته نمی پرسیدی

آه ای مَرد چرا تنهایی..؟


"ایرج جنتی عطایی"


برگرفته از کانال

@baran_e_del


خیلی مهم

خیللللللی مهم:


ما می توانیم ؛

خیلی چیزها 

به آدم های اطرافمون هدیه کنیم.

مثل عشق, لذت و محبت...!

اما لیاقت داشتن اینها رو, 

ما نمی تونیم بهشون بدیم!


"ژواکیم ماشادو آسیس"

(شاعر و نویسنده برزیلی)


برگرفته از کانال

@baran_e_del



دل من ساکن دستان تو بود

دل من هرزه نبود ؛

دل من عادت داشت که بماند یک جا ...

به کجا ؟

معلوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشت که بماند آن جا

پشت یک پرده توری ،

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری 

که تو هر روز از آن می گذری

دل من ساکن دستان تو بود ...

دل من گوشه یک باغچه بود 

که تو هر روز به آن می نگری

راستی دل من را دیدی ؟

آن را گم کردم .. ؟!


 "فریبا شش بلوکی"


برگرفته از کانال

@baran_e_del


دقایق عمرت را صرف آدم های کوچک نکن

وقتی می شود دقایق عمرت را با آدم های خوب بگذرانی. چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایی کنی که یا دل های کوچک شان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزی های بچه گانه اند؟

یا مدام برای نبودنت، 

برای خط زدنت

 تلاش می کنند؟!


"زیگموند فروید"


برگرفته از کانال

@baran_e_del


لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید...

سالها گذشت تا من فهمیدم ؛

آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه...

یکی از ﻫﻴﺎت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.

اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.

سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم! چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.

لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید...


"دکتر الهی قمشه ای"


برگرفته از کانال

@baran_e_del

---------------------------


پ.ن:  ... احترام قائل باشیم، حتی برای دلخوشی های دیگران.