نیستی
و
زندان
نام
تمام خیابان های این شهر است
اجاق
زمستان روشن است
و
پیاده رو ها
دلشان
را به کوبش ضربه های کفش ها خوش کرده اند
که
نلرزند از زمستان
که
نمی رند زیر دل یخ زده ی برف ها
نیستی
و
بخار نفس هایم
دست
هایم را گرم نمی کند
دلم
زیر
تگرگ فاصله مانده
در
من انگار برف می بارد
می
بارد ...
یکریز
برف می بارد!
نیستی
و
من انگار آدم برفی تنهایی هستم
که
شالگردنم را باد برده
چشم
های ذغالی ام از حرارت افتاده اند
و
لبخند مصنوعی ام را برف پوشانده
و
نبودنت
دل
مرا
دل
مرا
مرا
آب
می کند...!
"روشنک آرامش"
چقدر زیبا.... مرسی از سایت و نوسته های زیبات