کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

چون تو دارم

گر مرا هیچ نباشد

نه به دنیا نه به عُقبی

چون تو دارم، همه دارم

دگرم هیچ نباید.

 

"سعدی"


متن کامل شعر: اینجا


ای مهر تو در دل‌ها

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها، وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها.‏
‏...‏

‏"سعدی"‏


+ این مصرع را بدین صورت نیز نوشته اند:

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

ای موافق صورت و معنی، که تا چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

‏"سعدی"‏

خیال در همه عالم برفت و بازآمد

خیال در همه عالم
برفت و بازآمد
که از حضور تو
خوشتر ندید جایی را.‏

‏"سعدی"‏

ای روی تو آرام دل خلق جهانی

ای روی تو آرام دل خلق جهانی
بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
‏...‏
‏"سعدی"‏

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
‏...‏

‏"سعدی"‏

عجب از چشم تو دارم

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

 

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

 

"سعدی"


-----------------------------------------

 (متن کامل شعر در ادامه مطلب)

  

ادامه مطلب ...

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعی‌ست حقیر

 

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

 

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر.

 

"سعدی"


هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی‌ست

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی‌ست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

 

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر


"سعدی"


(متن کامل شعر در ادامه مطلب)

  

ادامه مطلب ...

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

 

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

 

"سعدی"


سودای تو از سرم به در می‌نرود

سودای تو از سرم به در می‌نرود

نقشت ز برابر نظر می‌نرود

 

افسوس که در پای تو ای سرو روان

سر می‌رود و بی‌تو به سر می‌نرود.

 

"سعدی"


این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید


"سعدی"

-------------------------------------------


بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن درِ دولت بگشاید

 

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

 

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

 

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد

زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

 

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی

پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

 

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عُقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

 

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم

هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

 

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

 

گر حلالست که خونِ همه عالم تو بریزی

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

 

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

 

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن

نظری گر بربایی دلت از کف برباید

 

"سعدی"


من چرا دل به تو دادم

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

 

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

 

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی.

 

"حضرت سعدی"


ای ساقی

ای ساقی!

از آن پیش که مستم کنی از می

من، خود ز نظر بر قد و بالای تو مستم.

 

"سعدی"


گر تو را خاطر ما نیست

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد.

 

"سعدى"


سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست

سلسله موی دوست، حلقهٔ دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

 

گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست

 

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست

 

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل، نالهٔ زارش گواست

 

مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست

 

دلشدهٔ پای بند، گردن جان در کمند

زهره گفتار نِه، کاین چه سبب وان چراست

 

مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست

 

تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام

کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست

 

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست

 

هر که به جور رقیب، یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند، مدعی بی‌وفاست

 

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست.

 

"سعدی"

 

(غزلیات / غزب شماره 47)


پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

 

قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد

سُست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

 

گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

 

گر سرم می‌رود، از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر بَرد وفا را

 

خُنُک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

 

باور از مات نباشد، تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

 

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد بادِ صَبا را

 

سر انگشت تحیُّر بگَزَد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورتِ انگشت‌نما را

 

 

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند منِ بی‌سر‌و‌پا را

 

چشمِ کوته نظران بر ورقِ صورتِ خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلمِ صُنع خدا را

 

همه را دیده به رویت نگرانست، ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هویٰ را

 

مهربانی ز من آموز و گَرَم عُمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مِهرِگیا را

 

هیچ هشیار ملامت نکند مستیِ ما را

قًل لصاح ترک الناس من الوجد سُکاریٰ

 

"سعدی"

(غزلیات ، غزل شماره 6)

--------------------------------------------------

 

+ دانلود دکلمه این شعر با صدای خانم "آ.رها"


هر که سودای تو دارد

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش؟

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

 

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

و آن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

 

"سعدی"

روزی گفتی شبی کنم دلشادت

روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شب ها بگذشت
وز گفته خود هیچ نیامد یادت.

 

"سعدی"

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

"سعدی"