کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ

ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ
ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﮐﻪ
ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ
ﺩﺭ ﺗﻨﮓ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﺪ
ﻣﯽ ﭘﺮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ،
ﻭ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﻏﺮﻕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !

"ﻣﻬﺪﯼ ﺻﺎﺩﻗﯽ"

تو نیستی ...

تمام این فاصله‌ها
تمام ِ این تنهایی‌ها
تمام ِ نداشتن‌هایت
ای کاش،‌ خوابی بودند
شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح

می‌آمدی
با دستان ِ شبیه اطلسی‌ات
بیدارم می‌کردی
می‌گفتی: جان ِ دلم‌، صبح شده است

و من
به بهانه‌ی رهانیدنم از خوابی سخت
در آغوش می‌کشیدمت ...

اما حیف‌،
تو نیستی
و من به واقعی ترین شکل ِ ممکن
اسیر کابوس ِ نداشتن‌ات شده ام.
تنهای،‌ تنهای،‌ تنها!

"مهدی صادقی"


(کتاب ذهن خطرناک یک انسان معمولی)

مردم مدام از تو سوال می کنند

مردم مدام از تو سوال می کنند
لبخند می زنم و می گویم:
نه، نه، چیزی بین ما نیست!

دروغ که نگفته ام
مگر چیزی بین من و توست
جز یک "پیراهن" ؟!

 

"مهدی صادقی"

مرا جانانه در آغوش بگیر

مرا جانانه در آغوش بگیر

موهایم را با آن دست های نازنینت نوازش کن

و سرم را چون نوزادی دو ماهه

روی سینه ات بگذار

می خواهم تمام عمر

نفسم از جای گرم بلند شود ...

 

"مهدی صادقی"

می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند

می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند

می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند

می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند ...
آدم ها خیلی چیزها می‌گویند‌
و من،‌ امروز
کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است!

 

"مهدی صادقی"

هر روز صبح ...

هر روز صبح

بند کفشهایت را که می‌بندی

بند دلم پاره می شود

و تا شب که برگردی

دلم با کفش های تو ‌، هزار راه می رود

 

قربانت گردم

دیگر خوب می‌دانم

به پای تو که نه

به دست تو پیر خواهم شد!

 

"مهدی صادقی"

نامه آخر

در نامه ی آخرت نوشته بودی که دلت برای یک آغوش عاشقانه لک زده است.

و من که نتوانسته بودم در پاسخ برایت بوسه بفرستم‌، نوشته بودم:

زبانت را کلید کن و بچرخان درون دهانم‌، لال‌مانی گرفته است از بس نبوده ای.

نوشته بودی آنجا مدام باران می آید و دلتنگ چشمان من شده ای.

و من که نتوانسته بودم همراه نامه برایت چتر بفرستم ‌، نوشته بودم:

اینجا اما ‌، نه بارانی می آید و نه کسی برای چشمان ِ من اسپند دود می کند.

فقط منم و دلی که برایت، یک تهران تنگ شده است!

نوشته بودی کاش راهمان آنقدر دور نبود و کاش سرت آنقدر درد نمی‌کرد.

و من که نتوانسته بودم اشک هایم را نشانت دهم ‌، نوشته بودم:

دلیل سر دردهایت منم آبی جان‌، همه به زخم ها دستمال می بندند و تو ‌، دل بسته ای؟

نوشته بودی دیروز وسط یک چهارراه که جای سوزن انداختن نبود ‌، عطر مرا شنیده ای!‌

و من که سال ها بود دیگر آن عطر را نمی‌زدم ‌، آه کشیده و نوشته بودم:

من اما از لابلای این نامه ها‌، چشمانت را دیده ام که سرخ شده اند.

نوشته بودی : محبوب من،‌ شاید این نامه آخرم باشد.

قرار است لباس سپیدی بر تن کنم و دست در دست مردی بدهم که هیچ بویی از تو نبرده است.

و من که نتوانسته بودم چیزی بنویسم،‌

برایت همراه نامه ‌یک خرمن دلتنگی فرستاده و تمام روز،‌ کنج اتاقم ‌سخت اشک ریخته بودم‌!

 

"مهدی صادقی"

می شود ببوسمت؟

بماند که بی بهانه رفتی و
هیچ سخاوتی در کار نبود
بماند که بی اعتنا به حقوق بشر
مرا در بند چشمانت کرده ای


بماند که بعد از تو،
حتی قناری ها هم بهانه گیر شده اند
و شمعدانی
لب به آب نمی زند


اصلا بماند
که با رفتنت
ستاره ها بی ماه مانده اند ...


این ها همه بمانند
می شود ببوسمت؟ همین الان؟ همین جا؟

 

"مهدی صادقی"