کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

تو ماه بودی

تو ماه بودی و

بوسیدنت  نمی دانی…

چه ساده

داشت مرا هم بلند قد می کرد...


"کاظم بهمنی"


مسافر

آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد

آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد


خواستم دست به مویش ببرم خواب شود

عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد.


"کاظم بهمنی"


زهر دوری

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند


جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم

دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند.


"کاظم بهمنی"


تو ماه بودی ...

زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم نگاه بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می شد مرا لگد می کرد!

تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی دانی ...
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد!

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد .
 
"کاظم بهمنی"


برگرفته از وبلاگ:

http://heavenly.persianblog.ir

تیر غیب!

مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگِ تلخِ جوجه ها آزرده است

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و...
سینه ام، سنگ مزار خاطرات مرده است

ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت، نه؛ به من برخورده است
 
غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است!

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است!

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد، برای من گلی پژمرده است.

"کاظم بهمنی"


بی فایده!

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد ، ستیزش با خزان بی فایده است

 

باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم

در دل طوفان که باشی ، بادبان بی فایده است

 

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت

دست و پا وقتی نباشد ، نردبان بی فایده است

 

تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم

سعی من در سربه زیری ، بی گمان بی فایده است

 

تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید

دوری از آن دلبر ابرو کمان ، بی فایده است

 

در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی فایده است

 

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمی فهمد شبان ، بی فایده است

 

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچنان می گردم اما ، همچنان بی فایده است

 

از: کاظم بهمنی

آن قدر جذابیت داری که حیرت می کنم

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

 

هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم

 

این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش

آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم

 

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم

 

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

 

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

 

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم

 

توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت

می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم

 

"کاظم بهمنی"

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد

خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
ناز معشوق دل‌آزار خریدن دارد

فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد

شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخسیست که چیدن دارد

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو دره ی ژرفیست مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست
آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد

از: کاظم بهمنی

کتاب: پیشآمد

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم

نه فقط از تو اگر دل بکنم می‌میرم
سایه‌ات نیز بیفتد به تنم می‌میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم می‌میرم

برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد
من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم

بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی می‌شکنم می‌میرم

روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم می‌میرم

از: کاظم بهمنی

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم


حال اگر چه هیچ نذری عهده دار  ِ وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم


بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم


لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!

 

غزل از: کاظم بهمنی

از کتاب: پیشآمد / نشر شانی / چاپ اول بهار 89 / چاپ ششم 1392

 

منبع: وبلاگ آقای کاظم بهمنی «گسل»



مرکز پخش کتاب: تهران، انقلاب، پاساژ فروزنده، خانه شاعران ایران، تلفن: 66970131


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

غزل از: کاظم بهمنی


از کتاب: پیشآمد / نشر شانی / چاپ ششم 1392

منبع: وبلاگ آقای کاظم بهمنی «گسل»



درباره شاعر:

کاظم بهمنی، متولد: دوازدهم اسفند 64 ، تحصیلات: مهندسی مکانیک، گرایش جامدات ، ساکن تهران،

دو مجموعه ی چاپ شده:  "پیـشـــآمــد" بهار89 و "عـــطـــــارد" بهار93

وبلاگ شاعر:

http://kazembahmani.parsiblog.com/