قول
دادم که پنجاه بار تو را ذبح کنم
اما
وقتی پیراهن آغشته به خونم را دیدم
مطمئن
شدم که خودم ذبح شدم
مرا
جدی نگیر
وقتی
عصبانی میشوم...
وقتی از کوره در میروم...
وقتی
آتش میگیرم...
قول
دادم شبها بهت زنگ نزنم
و
وقتی مریض شدی بهت فکر نکنم و
بهت قول دادم
که وقتی موهایت از مقابلم میگذرند بیتفاوت باشم
اما
آنگاه که همچون موج شب سر راهم قرار گرفتند
فریاد زدم
قول
دادم وقتی که اشتیاق درونم را در هم فشرد،
چشمانت را نادیده بگیرم
اما
وقتی دیدمشان که اطرافم را ستاره باران کردند
آه
کشیدم
قول
دادم که دیگر برایت نامه نفرستم
اما
-علی رغم تصمیم- نوشتم
قول
دادم در هیچ جایی که تو باشی من نباشم
اما
وقتی با خبر شدم که شام دعوتی من هم آمدم
قول
دادم که دیگر دوستت نداشته باشم
اما
کی کجا و چگونه قول دادم؟ نمیدانم
من
از شدت صداقت دروغ گفتم
و
خدا را شکر که دروغ گفتم.
تو را زن میخواهم،
آنگونه که هستی
تو را چون زنانی میخواهم
در تابلویهای جاودانه
چون دوشیزگان نقش شده بر سقف کلیساها
که تن در مهتاب میشویند
تو را زنانه میخواهم
تا درختان سبز شوند،
ابرهای پر باران به هم آیند،
باران فرو ریزد ...
تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقهی گندم،
شیشهی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت – با تمامی زخمهایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که میخواهند شعر بسرایند … زن باش
تو را سوگند به آنان که میخواهند خدا را بشناسند … زن باش
"نزار قربانی"
دلتنگ شده ام!
به
من بیاموز
که
ریشه ی عشقت را
از
ته بزنم.
به
من بیاموز
که
اشک
چطور
جان می دهد
در
خانه چشم.
به
من بیاموز
که
قلب چگونه می میرد
و
دلتنگی
خود
را می کشد.
"نزار قبانی"
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست ...
و همه ی آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد!
***
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.
"نزار قبانی"
-----------------------------------------------------
پ.ن: فکر کنم اشعار نزار تنها اشعاری هستند که حاضرم هر از گاهی تکراری در وبلاگ پست کنم! (البته با ترکیب های کمی متفاوت)
قلمش بی نظیر بود و سرشار از عشق ...
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...
***
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
"نزار قبانی"
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
***
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟
"نزار قبانی"
تو را دوست نمی دارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود.
***
می خواهم دوستت بدارم
تا کرویًت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نیلگون را به دریا...
چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ...
و سیبی تباه...
"نزار قبانی"
نِزار قَبانی، (زاده ۲۱ مارس ۱۹۲۳، درگذشته ۳۰ آوریل ۱۹۹۸) از بزرگترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود. نزار در یکی از محلههای قدیمی شهر دمشق سوریه به دنیا آمد.
هنگامی که ۱۵ ساله بود خواهر ۲۵ سالهاش به علت مخالفت خانوادهاش با ازدواج با مردی که دوست داشت اقدام به خودکشی نمود. در حین مراسم به خاکسپاری خواهرش وی تصمیم گرفت که با شرایط اجتماعی که او آن را مسبب قتل خواهرش میدانست بجنگد.
وی به زبانهای فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی نیز مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد.
هنگامی که از او پرسیده میشد که آیا او یک انقلابی است، در پاسخ میگفت: «عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده است و من میخواهم که آن را آزاد کنم. من میخواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست.»
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
"نزار قبانی"
تو با کدام زبان صدایم می زنی
سکوت تو را لمس می کنم
به من که نگاه می کنی
به لکنت می افتم
زبان عشق سکوت می خواهد
زبان عشق واژه ای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانه ها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت می کنی
می خواهم زبان تو را بیاموزم.
"نزار قبانی"
ترجمه: بابک شاکر
اجازه بده پنج دقیقه
فقط پنج دقیقه
سرم را روی شانهات بگذارم
چشمها را ببندم و
زمین از نو آرام شود.
"سعاد الصباح"
بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم
و برایت نامه های عاشقانه می نویسم
با قلمی از پَر جغد
که آن را در دواتی
در دوردست فرو می برم
دواتی ملقب به دریا
دستم را برای دست دادن با تو دراز می کنم
اما تو ساحل دیگر دریایی، در آفریقا،
گرمای دستت را احساس می کنم
در حالی که انگشتان مرا در خود گرفته است...
آه! چه زیباست داستان عشق من با شَبحِ تو!
"غاده السمان"
بهار 1998
ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد
از کتاب: ابدیت، لحظه ی عشق
------------------------------------
پ.ن:
"که آن را در دواتی
در دوردست فرو می برم"
این مصرع در کتاب اینچنین آمده است:
که آن را در دواتی
در دوردست در برابر فرو می برم.
که به نظر می رسد (در برابر) اضافه است، بنابراین حذف شد.
آنگاه که خورشید پنهان می شود،
روز حقیقی من آغاز می گردد...
در آن لحظه که خورشید با تمامی نورش،
در دریا فرو می رود،
من بیدار می شوم،
با سایه ها
با اشباح و شاعران
و با زبان های رنج آورِ آمیخته با اسرار...
تنها عشق تو مرا از روزمره گی شبانه،
با شب زنده داری، بیرون می کشد،
آن گاه که تن در نور مهتاب می شویم
و بر جاروی جادوگران به پروازِ اساطیری می روم...
از آن روز که تو را شناختم،
و در نور سیمین و درخشان حضورت،
خویشتن شستشو دادم،
دریافتم که شب زنده داری شاعرانه ی جغدها،
تن شستن در نور مهتاب است،
و همسفری با جادوگران بر جاروهای پرنده،
به سوی اسرار...
زیباترین نکته در بهار این است،
که عشق هرگز تحقق نمی یابد،
و شکوفه ها هرگز به میوه بدل نمی شوند...
پس آیا به راستی،
وعده ی آینده،
شیرین تر از نومیدی تحقق یافته نیست؟
"غاده السمان"
از کتاب: رقص با جغد
تن پوشی ندارم به غیر از دستهایت
تمام تنم را بپوشان
رهایم نکن
این عریانی بدون دستهای تو حرام است
معصیتی ست که مجازاتش مرگ است
تمام تنم را بپوشان
موهایم
تنم
پاهایم
نمی خواهم چشمان نامحرمی تنم را ببیند
خودت را درون من بیانداز
به اندامم در آمیز
تا زنده ام رهایم نکن
تن پوشی ندارم
این عریانی معصیتی ست
که مجازاتش مرگ است .
"جمانه حداد"
مترجم: بابک شاکر
برگرفته از کانال شعر: باران دل
@baran_e_del
اینکه با تو باشم
و با من باشی
و با هم نباشیم؛
جدایی همین است.
اینکه یک خانه ما را در بر بگیرد،
اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد،
جدایی همین است.
اینکه قلبم اتاقی باشد خاموش کننده صداها
با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی،
جدایی همین است.
اینکه در درون جسمت تو را جستجو کنم.
جدایی از صمیم دل
و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم
و ضربان نبضت را در میان دستت جستجو کنم
جدایی همین است.
"غاده السمان"
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد.
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند.
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی.
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من...؟
"نزار قبانی"
به من ایمان بیاور
در یک لحظه می توانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد.
"جمانه حداد"
(ترجمه: بابک شاکر)
منبع: وبسایت خانم لیلا صادقی
زن،
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمی خواهد
او مردی میخواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید: