مرا نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه تو شناختهای
چشمان تو
که ما هر دو،
در آنها به خواب فرو میرویم
به روشناییهای انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شبهای جهان میبخشند
چشمان تو
که در آنها به سیر و سفر میپردازم
به جان جادهها
احساسی بیگانه از زمین میبخشند
چشمانات که تنهایی بیپایان ما را مینمایانند
آن نیستند که خود میپنداشتند
تو را نمیتوان شناخت
بهتر از آنکه من شناختهام.
"پل الوار"
مترجم: جواد فرید
اندامت را
استاد پیکر تراشی
آفریده ..
تنت را
شاعری عاشق
با خط خون
نوشته است!
و من
فقط در آینه ی چشم هایت
تو را می توانم بسرایم ...
"علیرضا اسفندیاری"
چشمانت از سرزمینی دلخواه باز آمده اند
جایی که هرگز کسی در آن ندانست یک نگاه چیست
و نه زیبایی چشم ها را شناخت، نه زیبایی سنگ ها
همچنان که زیبایی قطره های آب را، این مروارید های نهان.
سنگ های عریان و بی پیکر،
ای تندیس من
آفتابی که کور می کند تو را به جای آیینه می گزیند.
آرزوی ناجنبای من آخرین پشتیبان توست
و من بر تو پیروز می شوم بی پیکاری، ای تصویر من
گسیخته از ناتوانی ام و گرفتار در بند تو. *
"پل الوار"
ترجمه: جواد فرید
از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار)
---------------------------------------
*: در کتاب چنین آمده است: ... و گرفتار در بندهایم.
آسمان
و هر چه آبیِ دیگر
اگر چشمان تو نیست
رنگ هدر رفته است
بر بوم روزهای حرام شده
چه رنگها که هدر رفتند
و تو نشدند.
"عباس صفاری"
می دانی
تقصیر من نیست
اگر زیبایی چشم های تو
توی هیچ بوم نقاشی
جا نمی شود
آنقدر بی رحمانه زیبایی
که چشم دوربین ها را
ضعیف کرده ای
با این بلای سرخِ لبخند
که بر سر کلمه ها آوردی
حواس هیچ شاعری
به معشوق اش نمی ماند
نگرانم!
می دانم که آخرش
جایی در بیت های پایانی
نسل شعر های عاشقانه را
منقرض می کنی!
"میلاد کاشانی"
برگرفته از وبلاگ شاعر:
چشم هاى سیاه تو
خاورمیانه ى دوم است؛
یک دنیا براى تصرفش
نقشه مى کشند
و من ..
سرباز بى چاره اى که
در مرز پلک هاى تو
جان مى دهم.
"پریسا صالحی"
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و
تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم
□
در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکیست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم
□
صدایت می زنم
گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.
"احمد شاملو" / سرچشمه
--------------------------------------------------------------
+ این شعر شاملو رو خیلی دوست داشتم.. خیلی.. خیلی...
++ گاه می خواهم فرار کنم. از تو، از خودم. اما به کجا؟ هوا هم بوی تو را میدهد!
+++ و از میان تمام آرزو ها دردناک ترینش نخواستن تو در نداشتن توست... نیکی فیروزکوهی
چشمت ستاره اش را
چندان چراغ وسوسه خواهد کرد
تا من به آفتاب بگویم: نه!
بانوی رنگ های شکوفان!
رنگین کمان!
پل بسته ای که عشق
آفاق را به هم بردوزد
آفاق را به رنگ تو می بینم
و چشم هایت آن سوی مه
همچون چراغ های دریایی می سوزد.
"حسین منزوی"
حسرت نمیبرم
وقتی قفس
چشمهای تو باشد.
از: رضا
کاظمی
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی
دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من
حقیقت هستی را
در حضور تو
جسته ام
و در کنار تو صبحی است
که رنج شبان
را
از یاد می
برد
بگذار صبحم
را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی
دوشینم
از یاد برده
شود.
"محمد شمس لنگرودی"
---------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
عــاشقــانه هــایی که
برایت مینویسم
مثل آن چــای
هایی هستند کــه خــورده نمی شونـد
یــخ می کنند
و بــاید دور ریخت!
فنجانت را
بده دوبـــاره پر کنم
من زیاد اهل
چای نیستم
"مرا
به یک آغوش گـــــرم میهمان کن"
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر
سال
برای تماشایش
می روم
و باقی
روزهایم را
وقف خاموش
کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم
شعله می کشد!
از: نزار قبانی
و چقدر چهره ام برای تو آشناست!
فکر می کند دنیا در چشم های تو تغییر خواهد کرد
این خانه
تاریک تر از آن است
که چهره ام را به خاطر بسپاری
و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشت هایم چکه می کندهر بار که نمی پرسی شعر تازه چه دارم
حق با
توست
پوشیدن پیراهن حریر
و آویختن گوشواره های مرواریدو با خطوط بریل باهم حرف بزنیم.
"لیلا کردبچه"
از کتاب: صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر / نشر فصل پنجم