ای من فدای
سرخی روییده در کنج سینه ات
با
من چنین نکن
عشق
فرزند ناخواسته ای نیست که انکارش کنی
یا سند مجرمانه ای که پنهانش کنی
عشق
لرزش نازک لب های توست
که
وقتی می گویی
یادت
را از این حوالی بردار
و
در چهار فصل قلب من بمیر
تازه
می فهمم که بیشتر از همیشه خدا
حضور
بی تناسب و بی نسبت مرا می خواهی.
"فرنگیس شنتیا"
از کتاب: تو به روایت دهان دوخته من
نام شعر: نیاز
این روزها زمستانی ام
که بهار را دروغ می پندارم
در سرزمینِ عشق های یخ زده
بی سودای رسیدن
چنان کرده با من
که قانونِ پایستگی
با قلب پر درد
آه ماهرخ مرا دریاب
صدا بزن
تو را به آن خدایی که هنوز در قلبت جاری ست
دل فرو ریخته ام
ایمانم را به دست زمستان سپرده ام
به بوته های تمشک
به نارنجِ روی دیوارِ همسایه
به غروبهای دلگیر جمعه
به خستگیِ صبح های شنبه
به بی انگیزگیِ ظهر های یکشنبه
به رایحه ی آشنایِ عطرِ تو
بگیر از من
این تردیدِ در آمیخته به دلتنگی های مشکوک را
رهایم کن
از تبسم های جراحی شده بر لبهایم
و ناامیدیِ مبهم این زندگی
که با هر طلوع خورشید امید را میرباید
از قلبم که هنوز خوشبختی را از دستان مهربانت میطلبد
و عشق را
و چشمهای براق را
و خانه ای با ایوانِ چوبی از عطر کاج
در این برودتِ دی ماه
چه کسی صدای یخ زده ام را خواهد شنید؟
که من خودم را در حنجره محبوس کرده ام
که من با تو بارها
از معصومیتِ عشق گفته ام
که من دنبال پیوستن ام ، نه گسستن
فاصله ی تو را با خودم کشف کرده ام
آه ، ماهتابم
مرا به گرمایِ آغوشت بخوان
مرا به تاراجِ شبهای هولناکِ بی کسی مسپار
مرا به کوچه های بن بست
به دیوارهای کاهگلی پر از یاسِ همسایه
به صبح هایِ مطبوع بهار
به پنجره هایِ پر از عطر و خاطره بخوان
مرا خواب کن
بیدار کن
بگیر و
وا رَهان
به رویای پر از بهار و نارنج
مرا خواب کن
به رویای سبز دستانت.
دیهور انتهورا