کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

مژده وصل تو

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم


به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم


یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم


بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم


خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم


گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم.


"حافظ"


یادگار ابدی

شمع نیستم

که به یک فوت تو

کلاه از سرم بیفتد

رسم دهان دوختن نیز تازگی ها

با رواج شکنجه ی روح

یکسره منسوخ شده است

اصلن لازم نیست از این پس

حرفی بزنم

دهانم را باز نکرده دنباله ی حرفم را

پرندگان می گیرند و صدا در صدا

گوش فلک را هم کر می کنند

چه برسد به گوش های تازه تنیده ی تو

تو دیر جنبیدی زرنگ

پیش از آن که سنگ را

به جانب دریا پرتاب کنم

باید دستم را می گرفتی

حالا جلوی این موج ها را که دایره وار

به سمت اسکله ها می روند

دیگر نمی توان گرفت

این را هم بگویمت؛

عروسک "وودوئی" که قلب پارچه ای اش را

سوزن باران کرده ای

المثنای من نیست

المثنای من امشب

گربه ی سیاهی است

که راه پس و پیش

اگر نداشته باشد

خیز برمی دارد

به سمت صورت حق به جانبت

و چنگال های تیزش را

نه بر پوستی که قرار است

پشت سر بگذاری

بلکه بر روح تو خواهد کشید

خطوط خونچکانی که به یادگار از من

با خود به ابدیت ببری.


"عباس صفاری"


از کتاب: خنده در برف / انتشارات مروارید

مجموعه شعرهای 83تا86 / چاپ چهارم، پاییز 94

-------------------------*

پ.ن:

عروسک وودو:
عروسک های وودو عروسک هایی هستند که در قصه ها و افسانه های غربی حضور دارند، عروسک هایی که با داشتن مشخصه هایی از یک نفر به عنوان نماینده ای از او عمل می کنند و فردی که وودوی دیگری را ساخته می تواند از طریق این عروسک به او آسیب برساند.

مهتاب

یاد گرفته‌ام تنهایی را

ماهرانه پشت روزنامه‌ای

پنهان کنم

اما از مهتاب

که بوی شانه‌های تو می‌داد

چیزی را نمی‌توان پنهان کرد.


"عباس صفاری"


چشم های تو

آسمان

و هر چه آبیِ دیگر

اگر چشمان تو نیست

رنگ هدر رفته است

بر بوم روزهای حرام شده

چه رنگ‌ها که هدر رفتند

و تو نشدند.


"عباس صفاری"

دور از تو چنانم ...

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد

 

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد


"حسین منزوی"


برگرفته از کانال: باران دل

@baran_e_del


(متن کامل شعر در ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...

از تو زاده شدم

از تو زاده شدم
وقتی مرا با نام کوچکم خواندی
آن گونه که هیچ آدمیزاده ای دیگری را صدا نکرد
مثل بودنت عزیز
مثل نامت خوشبخت
مثل یافتنت در بهار
واقعه سرخی در حوالی من برپاست
ای که همیشه خنده هایت را
با نفس های خودم اشتباه می گیرم
تو را به همین بوی بارانی که می دهی سوگند
این دلخوشی های ساده‌ی کوچک را از من نگیر.

 

"فرنگیس شنتیا"

 

از مجموعه در دست چاپ: اوی من



یک مرد، عشق را پاس می‌دارد - نادر ابراهیمی

هلیا!

به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد،

یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربان‌گاهِ عشق می‌آورد،

آن‌چه فدا کردنی‌ست فدا می‌کند،

آن چه شکستنی‌ست می‌شکند

و آن‌چه را تحمل‌سوز است تحمل می‌کند،

اما؛ هرگز به منزل‌گاهِ دوست داشتن به گدایی نمی‌رود.

 

"نادر ابراهیمی"

برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"


اگر دست من بود

بانوی من
اگر دست من بود
سالی برای تو می‌ساختم
که روزهایش را
هرطور دلت خواست کنار هم بچینی
به هفته‌هایش تکیه بدهی
و آفتاب بگیری!
و هرطور دلت خواست
بر ساحل ماه‌های آن بدوی.

بانوی من
اگر دست من بود
برایت پایتختی
در گوشه‌ی زمان می‌ساختم
که ساعت‌های شنی و خورشیدی
در آن کار نکنند
مگر آنگاه که
دست های کوچک تو
در دستان من آرمیده‌اند.

"نزار قبانی"


یاد تو

در قایق سرگشته‌ی این ماه هلالی

من هستم و یاد تو و دریای خیالی

این گوشه همان گوشه و این میز همان میز

جای لب تو مانده بر این ساغر خالی.

 

"عمران صلاحی"

تهران – 84.02.23

 

از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان


دماوند

ای دماوندِ پس از باران من

ای رسیده تا لب ایوان من

 

ای تکانده برف را از شانه ات

باز بیرون آمدی از خانه ات

 

آمدی با آن کلاه برف خود

آمدی با شال آه ژرف خود

 

شیر صبح و نان خورشیدت به دست

گام های گرم تو یخ را شکست

 

ای عموی پیر من حرفی بزن

بر سکوت شیشه ها برفی بزن

 

ای نهان در هاله‌ی افسانه ها

شعله هایت در اجاق خانه ها

 

باز هم از نور و از آتش بگو

بازهم افسانه از آرش بگو


تیر آرش راه می پوید هنوز

در مسیرش می دمد گل‌های روز


چشم آرش چون هوا بارانی است

تیر او در اوج سرگردانی است

 

باز آرش همچو روحی شعله ور

می سپارد راه در این بوم و بر

 

جان آرش باز هم پر می زند

گوش کن، دارد یکی در می زند

می رسد از راه ابری تیره فام

روی لب ها حرف هایی ناتمام

 

میهمان حس می کند ناخوانده است

پشت در آهی از او جا مانده است.

 

"عمران صلاحی"

تهران – 83.09.21

 

از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان


صبوری

 دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم 

صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند 

صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود 

صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه،‌ تا سراغِ همسایه ... 

صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ... 

تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم 

آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید 

مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت! 

...

تا تو دوباره بازآیی 

من هم دوباره عاشق خواهم شد!


"سیدعلی صالحی"


میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را 

میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود 

که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم 

بی‌راه و بی‌شمال 

بی‌راه و بی‌جنوب 

بی‌راه و بی‌رویا.


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام 

اسامی آسان کسانم را 

نامم را، دریا و رنگ روسری تو را، ری‌را!

دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد 

حتی همان چند چراغ دور 

که در خواب مسافرانْ مرده بودند!

...

من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام ری را،

شما، بانو که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید 

آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید؟

می‌گویند در کوی شما 

هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و 

از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است.

 

چه حوصله‌ئی ری‌را! 

بگو رهایم کنند،‌

بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد 

می‌خواهم به جایی دور خیره شوم 

می‌خواهم سیگاری بگیرانم 

می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...! 

- آیا میان آن همه اتفاق 

من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!


"سیدعلی صالحی"


رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها 

که اشتباه نمی‌کنند! 

باید راه افتاد، 

مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند 

بعضی هم به دریا نمی‌رسند. 

رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! 


"سیدعلی صالحی"


زندگی چقدر زیباست

دیدم، خودم دیدم، پروانه قشنگی هی در گلوی من میرقصید.
من داشتم برای یک ستاره ترانه می خواندم.
دیدم، خودم دیدم، یک قناری قشنگ، از آن همه آواز، تنها حنجره ترا نشانم می داد.
زندگی چقدر زیباست "ری را"!*
دیروز نامه عزیزی از شیراز آمد
نامه اش، زبان شقایق بود.
انگاری هرواژه، باورکن! هر واژه به واژه دیگر عاشق بود.
عجیب است، من شبکور،
جهان را چه قشنگ می بینم.

"سیدعلی صالحی"

*: در کتاب، "دختر عمو" آمده است.

بی نجوای انگشتانت

بی نجوای انگشتانت،

جهان

 از هر سلامی

خالی‌ست.

 

"احمد شاملو"

 

برگرفته از کانال: باران دل

@baran_e_del



هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود

هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود

هر که درد تو کشد از پی درمان نرود

 

آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست

به تماشای گل و لاله و ریحان نرود.

 

"شاه نعمت‌الله ولی"


درباره شاعر:

سید نورالدین نعمت‌الله بن محمد کوه بنانی کرمانی (قرن هشتم- قرن نهم هجری) از صوفیان بنام ایران و قطب دراویش نعمت‌اللهی است.


زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم

زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم

حیران و پریشانم و تعبیر نکردی

 

یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را

دیوانه‌ی آن زلف چو زنجیر نکردی

 

بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم

وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی

 

بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت

شد پیر دلم پیروی پیر نکردی

 

بیمار شدم از غم هجر تو و روزی

از بهر من خسته تو تدبیر نکردی.

 

"مولانا"

(دیوان شمس)

 

(شعر کامل در ادامه مطلب)

 

ادامه مطلب ...

بوسه هایم ابری می شوند

بوسه هایم ابری می شوند

و پشت سرت

آسمان، آسمان فرو می ریزند

و مثل پرستویی

کنار پنجره ی اتاقت می خوابند و

سراغت را می گیرند

هر جا که بوی تو باشد

همان جا فرو می ریزند

بوسه هایم نیز مثل خودم

نه مادر دارند، نه وطن

و نه کسی که غمخوارشان باشد

بوسه هایم تکه ابری بی مرزند

و گردباد سبز عشق

که یک‌سر سراغ تو را می گیرند

اگر شبی زمستانی و یخبندان

صدایی از پشت در خانه ات شنیدی

بدان بوسه های من است

که دارد در خانه ات را می کوبد.

 

"لطیف هلمت"

(شاعر کردستان عراق)

(Latif Halmat)

 

برگرفته از وبلاگ:

http://lastsamurai.persianblog.ir

ژرف ترین پاک روبی ها - نادر ابراهیمی

هلیا! ژرف ترین پاک روبی ها پیمانی ست با باد، بگذار باد بروبد. بگذار که رستنی ها به دست خویش برویند. از تمام دروازه ها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است به سوی درون. از تمام خنده ها آن را بستای که جانشین گریستن شده است.

کسی خواهد آمد، به این بیندیش! هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر... کسی مانده است که خواهد آمد، باور کن. کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد. بنشین به انتظار...!

 

"نادر ابراهیمی"

برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"


تحمل تنهایی - نادر ابراهیمی

نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسان تر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر، هراسی کودکانه در قلب تاریکی،  آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟ نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد. و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آن گاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم...

 

"نادر ابراهیمی"

برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"