...
من با تو از تمام درهای بسته که روزی باز خواهد شد _ شکوفههای نارنج،
من با تو از شوکت نسیم سخن گفتم.
هلیا، ژرف ترین پاک روبیها پیمانی ست با باد.
بگذار باد بروبَد.
بگذار که رستنیها به دست خویش برویند.
از تمام دروازهها، آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یکطرفه است به سوی درون.
از تمام خندهها، آن را بستای که جانشین گریستن شده است.
"نادر ابراهیمی"
از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم
من از دوست داشتن،
تنها یک لیوان آب خنک
در گرمای تابستان میخواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم،
من آواز را
برای پر کردن لحظههای سکوت میخواستم.
من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم،
مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک.
دوست داشتن را
چون سادهترین جامهی کامل عید کودکان میشناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظهها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینهتوز بطالت را میافرین!
از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم
-------------------------------------
لینک متن کامل در همین وبلاگ
هلیا!
به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس میدارد،
یک مرد هر چه را که میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد،
آنچه فدا کردنیست فدا میکند،
آن چه شکستنیست میشکند
و آنچه را تحملسوز است تحمل میکند،
اما؛ هرگز به منزلگاهِ دوست داشتن به گدایی نمیرود.
"نادر ابراهیمی"
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
هلیا! ژرف ترین پاک روبی ها پیمانی ست با باد، بگذار باد بروبد. بگذار که رستنی ها به دست خویش برویند. از تمام دروازه ها آن را باز بگذار که دروازه بانی ندارد و یک طرفه است به سوی درون. از تمام خنده ها آن را بستای که جانشین گریستن شده است.
کسی خواهد آمد، به این بیندیش! هیچ پیامی آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر... کسی مانده است که خواهد آمد، باور کن. کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد. بنشین به انتظار...!
"نادر ابراهیمی"
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسان تر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر، هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟ نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد. و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آن گاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم...
"نادر ابراهیمی"
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
هلیا!
گریز، اصل زندگی ست...
گریز از هر آنچه اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم!
ما همه در اسارت خاک بودیم.
ما، از خاک نبود که گریختیم
از آنها گریختیم که حرمت زمین را
به گام های آلوده میشکستند.
هلیای من!
ما را هیچ کس نخواهد پایید،
و هیچ کس مدد نخواهد کرد.
میتوان به سوی رهایی گریخت؛
اما بازگشت به اسارت نابخشودنی ست.
ما در روزگاری هستیم، هلیا،
که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد
و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.
هلیا!
یک سنگ بر پیشانی سنگی ِ کوه خورد،
کوه خندید و سنگ شکست.
یک روز، کوه می شکند؛
خواهی دید...
"نادر ابراهیمی"
از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم
هلیا، بازگشت ما پایان همه چیز بود، می توان به سوی رهایی گریخت اما بازگشتِ به اسارت نابخشودنی است.
افسوس هلیا که نمی دانستی امکان بر همه چیز دست می یابد. امکان فرمانروای نیرومند ترین سپاهیانی است که پیروزی را بالای کلاه خودهای خود چون آسمان احساس می کرده اند. هر مغلوبی تنها به امکان می اندیشد و آنرا نفرین می کند. هر فاتحی در درون خویش ستایشگر بی ریای امکان است. دروازه های هر امکان، انتخاب را محدود کرده است بسا که "خواستن" از تمامِ امکانات گدایی کند؛ اما من آنرا دوست می دارم که به التماس نیالوده باشد.
"نادر ابراهیمی"
از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم / ص 45
چاپ اول 1345 - چاپ سی ام نوروز 95
هلیا!
احساس رقابت، احساس حقارت است.
بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند.
من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر میدارم.
رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست.
بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.
تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید.
من این را بارها تکرار کردم هلیا!
از: نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد"
"نامه چهارم، چهارده روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانهیی بیافرینم؛
باور کن!
من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم.
آن لحظهیی که تو را به نام مینامیدم.
آن لحظهیی که خاکستری ِ گذرای ِ زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظهیی که در باطل ِ اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانهیی میچرخید.
لحظهی رنگین ِ زنان چای چین
لحظهی فروتن ِ چای خانههای گرم، در گذرگاه شب.
لحظهی دست باد بر گیسوان تو
لحظهی نظارت ِ سرسختانهی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظههای سکوت میخواستم.
من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم، مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک.
دوست داشتن را چون سادهترین جامهی کامل عید کودکان میشناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظهها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینهتوز بطالت را میافرین!
...
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد"
"نامه سوم، نه روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیای من!
آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟
آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟
آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند
و از آنکه ظرف های شسته را با دستمال زبر سپید خشک کنی شادمان می شوی؟
پس آن پرنده های جمله ها که هرگز بی سرآغازی به نام "ما" در اندیشه هایت
پر نمی گرفتند کجا رفتند؟
هلیا! مگر نمی گفتی که "ما" با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست ؟
که روزی افسانه وش خواهیم مرد، در کنار هم - و افسوس، بماند برای دیگران ؟
...
هلیا! من اینجا زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهم داشت .
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت .
ایمان من به تو ایمان من به خاک است .
ایمان من به رجعت هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده اقتدار دیگران نهفته است .
تو چون دست های من، چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون یادها از من جدا
نخواهی شد .
هلیا به من بازگرد!
و مرا در محبس بازوانت نگهدار
و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور
که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.
سپر باش میان من و دنیا
که دنیا در تو تجلی خواهد کرد .
بر من ببند چون سدی عظیم
که در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود.
هلیا! حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو که به صداقت صدای
باران بر سفال ها سخن می گوید.
و با این وجود، حالی روانه تحقیر کلام خواهم شد- که مرا نمی گوید .
و بس- که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدم های تو بر برگ های خشک پاییز
بنشینم.
هلیا... هلیا به من باز گرد.
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد"
"نامه دوم، سه روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهی بازیست.
من خوب میدانم.
اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکستخوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظهای را برنمیگرداند.
...
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
"نامه نخستین، یک روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیای من!
زندگی طغیانی ست بر تمام درهای بسته و پاسدارانِ بستگی.
هر لحظهئی که در تسلیم بگذرد
لحظهئیست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد.
لحظهئیست متعلق به گذشتگان که در حال رخنه کرده است.
لحظهئیست اندوه بار و توان فرسا.
اینک، گسستنِ لحظه های دیگران را چون پوسیده ترین زنجیرهای کاغذی بیاموز.
باری، گریختن، تنها از احساسات کودکانه خبر می دهد
اما تکرار در گریز، ثبات در عشق را اثبات می کند.
من ایمان دارم که عشق تنها تعلق است. عشق وابستگی ست.
انحلال کامل فردیت است در جمع.
عشق، مجموع تخیلات یک بیمار نیست
آنچه هر جدایی را تحمل پذیر می کند اندیشه پایان آن جدائی ست.
زندگی، تنهایی را نفی می کند
و عشق، بارورترین تمام میوه های زندگی ست.
بیاموز که محبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز
از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی.
...
"زنده یاد نادر ابراهیمی"
دستمال های مرطوب، تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم...نمی دانم...
من که از
درون دیوار های مشبک، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
و من – باز آفریننده ی اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا!
آنچه ماندنی ست ورای من و توست.
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
بخواب هلیا!
تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچه ایست به سوی فضای نیلی و زنده ی دوست داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشک ها در میان درختان نارنج با هم چه می گویند، جیرجیرک ها چرا برای هم آواز می خوانند، و چه پیامی سگ ها را از اعماق شب بر می انگیزد.
دود دیدگانت را آزار می دهد.
بخواب هلیا. بس است. راهی ست که رفته ایم. آیا کدامین باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟
تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می ترسی؟
هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
چاپ اول: 1345 ، چاپ هجدهم: زمستان 1387 ، نشر: روزبهان
---------------------------------------------------------------------
پی نوشت: تعریف کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" رو خیلی شنیده بودم. مدتی بود که میخواستم این کتاب رو تهیه کنم و بخونم، اما فرصت نشده بود. کتاب، دیروز به دستم رسید و یک شبه خوندمش. البته کتاب حجیمی هم نیست، حدود 110 صفحه. کتاب، داستان محور نیست. یعنی هدف نویسنده بازگو کردن داستان زندگی شخصی خودش و یا قصه یک شهر نیست. چنانکه بنظر میرسه گاهی زمان، مکان و حکایت داستان کمی مبهم و حتی کلاف سردرگم میشه. برای فهم بهتر داستان شاید باید کتاب رو بیش از یک بار خواند.
اما "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" مملو از حرف های قشنگ و عاشقانه های زیباست. آنقدر زیبا که اگر بارها و بارها عاشقانه هاش رو بخونی... باز هم هر بار غرق در احساس میشی!
خواندن این کتاب زیبا رو به دوستان خوبم توصیه میکنم.
***************************************
نقدی بر کتاب " بار دیگر شهری که دوست می داشتم" (در ادامه مطلب)
------------------------------------------------
این مطلب هم شاید خواندنش خالی از لطف نباشه:
"نام هلیا چگونه در ایران ساخته شد" (در ادامه مطلب)
---------------------------------------
دانلود کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" (نسخه PDF ، با حجم 350k)
+ پیشنهاد میکنم که نسخه چاپی این کتاب رو بخونید، از انتشارات روزبهان، که جملات زیبا و عاشقانه هاش رو با فونت بزرگ بولد کرده.
---------------------------------------
درباره شاعر:
نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین سال ۱۳۱۵ در تهران به دنیا آمد. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه، و روزنامهنگاری نیز فعالیت کردهاست. ابراهیمی در زمینهٔ ادبیات کودکان، جایزهٔ نخست براتیسلاوا، جایزهٔ نخست تعلیم و تربیت یونسکو، جایزهٔ کتاب برگزیدهٔ سال ایران و چندین جایزهٔ دیگر را هم دریافت کرده است. او همچنین عنوان «نویسندهٔ برگزیدهٔ ادبیات داستانی ۲۰ سال بعد از انقلاب» را بهخاطر داستان بلند و هفت جلدی «آتش بدون دود» بهدست آورده است.
کتاب های:
"یک عاشقانه آرام"
"بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
"چهل نامه ی کوتاه به همسرم"
از زمره عاشقانه های نادر ابراهیمی است که بسیار مورد استقبال قرار گرفته است.
نادر ابراهیمی در سن ۷۲ سالگی پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری بعد از ظهر پنجشنبه ۱۶خرداد ۱۳۸۷ در تهران درگذشت.
ادامه مطلب ...