... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
"حسین منزوی"
تو بگو دوستم داری
من
ثابت می کنم
انسان
جانوری پرنده است!
"حسن خرمی"
برگرفته از وبلاگ:
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس.
"فدریکو
گارسیا لورکا"
نامهای از سهراب سپهری:
...
یک زمانی بود آدم ها خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند. آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند. چه حوصله ای. خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم. بی آن که دعایی خوانده باشیم روی دیوار کلیسا نقاشی می کنیم، به همان سبکباری که رفته ایم بر می گردیم و یقین داریم که برای مذهب نمره خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور، حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
...
تهران دی ماه 1343
از: سهراب سپهری
برگرفته از کتاب: "... هنوز در سفرم" (شعرها و یادداشتهای منتشر نشده از سهراب سپهری)
نشر فرزان، چاپ هفتم 1386
(متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید)
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید،
بافته بس شعله ی زر تارِ پودش باد
گو بروید، یا نروید،
هرچه در هرجا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بیبرگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
"مهدی اخوان ثالث"
---------------------------------------------------------------
پی نوشت:
1- بعد از چند روز غیبت، سلااااام... پاییز بر همه شما خوبان مباااااارک.
2- اشعار اخوان ثالث را زیاد نمیپسندم بخاطر اینکه غالبا غم و ناامیدی در اشعارش موج میزند!! مگر معدود اشعار که غم دارد اما زیباست. مثل همین شعر "باغ بی برگی".
3- شعر "باغ بی برگی" یا "شعر پاییز" معروفترین شعر اخوان ثالث است که شاید به عبارتی بتوان این شعر را یکی از معروفترین و محبوبترین اشعار پاییزی معاصر نام برد!
4- فصل گشت و گذارهای پاییزی از راه رسیده... لذت راه رفتن در کوچه باغها... تماشای رنگین کمان رنگهای زرد و سرخ و طلایی و گوش سپردن به خش خش برگهای زیر پا... پاییز را دریابیم.
5- عکس ضمیمه: گیلان، دیلمان، درفک کوه، آبان 1391
دانلود عکس در سایز واقعی 500k - 1200x900
واژههایت در قلب من
دایرههای سطح آب را مانندند!
بوسهات بر لبانم،
به پرندهیی در باد میماند!
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت،
فوّارههای جوشان در دل شب را یادآورند!
"فدریکو گارسیا لورکا"
از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود /
دفتر ششم: فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه: یغما گلرویی
هر صبح
از خواب می پرم
عجله می کنم
دلفین های آبی را بـه موهایم می زنـم
جای ِ لب هایت را بـر لب هایم صـورتی می کنـم
مـیـز را می چینم
صدایـت می زنـم
بعـد بـه یـاد می آورم
از پـاییز بـه بعد
دیگر نبوده ای و من
هر صبح از خواب پریده ام
عجله کرده ام
دلفین هـای ِ آبی را بـه مـوهایم زده ام
جای ِ لب هایت را بـر لـب هایـم صورتی کـرده ام
میز را چیده ام و بعد
صدایت زده ام...
"روجا چمنکار"
برگرفته از وبلاگ:
http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/
عشق
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه میخوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.
"رسول یونان"
یک
شبِ مهتاب
مردمانِ
زیادی سازهایشان را بر میدارند
زیباترین
آهنگها را مینوازند
تا من
عاشقانهترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ
عطرِ شب بو ها،
تا تو عاشق
یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی
دید
که تمامِ
دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم
بیایی
و من دیوانه
وار بگویم
"دوستت
دارم"
"نیکی فیروزکوهی"
پرواز اعتماد را
با یکدیگر
تجربه کنیم.
وگرنه میشکنیم
بالهای
دوستیمان را.
"مارگوت بیکل"
ترجمه: احمد شاملو
وقتی
تو باز می گردی
کوچک ترین
ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس
تو شاید
شرم قدیم
دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز
می گردی
پاییز
با آن هجوم
تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان
را
از برگ و بار
تهی کرده است
در معبرت اگر
نه
فانوس های
شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی
از گل می بستم
وقتی تو باز
می گشتی
وقتی تو
نیستی
گویی شبان
قطبی
ساعت را
زنجیر کرده
اند
و شب
بوی جنازه
های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام
منظره ها را
تا حد خستگی
و دلزدگی
از پیش دیده
اند
وقتی تو
نیستی
شادی کلام
نامفهومی است
و دوستت می
دارم رازی است
که در میان
حنجره ام دق می کند
وقتی تو
نیستی
من فکر می
کنم تو
آنقدر
مهربانی
که توپ های
کوچک بازی
تصویرهای
صامت دیوار
و اجتماع
شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو
رنج می برند
و من چگونه
بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که
ساعت و آیینه و
هوا
به تو
معتادند
و انعکاس
لهجه شیرینت
هر لحظه زیر
سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
ای راز سر به
مهر ملاحت !
رمز شگفت
اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام
دروازه می آید
تا من تمام
شب را
رو سوی آن
نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه
ی نایاب؟
تا من دریچه
های چشمم را
در انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز
می گردی
کوچکترین
ستاره چشمم خورشید است
"حسین منزوی"
وقتی
تو نیستی
شادی کلام
نامفهومی است
و دوستت می
دارم رازی است
که در میان
حنجره ام دق می کند
وقتی تو
نیستی
من فکر می
کنم تو
آنقدر
مهربانی
که توپ های
کوچک بازی
تصویرهای
صامت دیوار
و اجتماع
شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو
رنج می برند
و من چگونه
بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که
ساعت و آیینه و
هوا
به تو
معتادند
و انعکاس
لهجه شیرینت
هر لحظه زیر
سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
...
"حسین منزوی"
(بخشی از شعر "وقتی تو باز میگردی")
+ با تشکر از خانم فریبا برای ارسال این شعر زیبا
+ این بخش از شعر "وقتی تو باز میگردی" آنقدر زیبا بود –و به تنهایی خودش یک شعر کامل- که حیفم آمد جداگانه پستش نکنم.
از تو با پرندگان،
از تو با فوّاره های روشن باغ،
از تو با آسمان سخن خواهم گفت...
از تو با شبچراغ ستارگان،
از تو با خورشید،
که تیغ بلند آفتابی اش را آخته به شبیخون شب؛
از تو با قطره های بازیگوش باران،
از تو با طاق رنگین کمان سخن خواهم گفت...
از تو با چشمه ها،
از تو با رودها،
از تو با اقیانوس ها سخن خواهم گفت...
با موج ها و ماهیان و مرغان سپید ماهی گیر...
از تو با درختان، از تو با بیرق بنفشه،
از تو با کودکان گردوباز سخن خواهم گفت!
از تو با بردگان نان،
از تو با مردمان سادۀ سرزمینم،
از تو با تمام برگ های نانوشتۀ جهان سخن خواهم گفت...
از تو با عطرها و آینه ها،
از تو با خنیاگران دوره گرد،
از تو با بلوغ- پس کوچه ها،
از تو با تنهایی انسان،
از تو با تمام نفس های خویش سخن خواهم گفت...
تو را به جهان معرّفی خواهم کرد...
تا تمام دیوارها فرو ریزند
و عشق، بر خرابه های تباهی
مستانه بگذرد..
رسالت دیگری در میانه نیست...
من به این رباط آمده ام
تا تو را زندگی کنم و
بمیرم..!
"یغما گلرویی"
برگرفته از وبلاگ:
هر بار
من
تو را
برای شعر
برنمی گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.
در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را می نوشته ام...
"حسین منزوی"
مرهمِ دردِ خیره شدنهات
نه حرفهای من بود
نه دستانم
نیست در من، جعبهی کوچکی
که الفبایی بر آن
شکلِ خیره شدنِ تو را به خود گرفته باشد
هر خیره شدنت، تیلهای را از کودکیام، کَم
وَ کوهی را از سوز خالی میکند
دهانم، دهانهی آتشفشان
تنم، حالتِ ناشناختهای از سوختگی
چه ناشیانه میمیریم،
تو در خیره شدنهای هر روز
من در آغوشِ سکوتِ شبها
"سید محمد مرکبیان"
شهریور 1392
میدونی"بهشت" کجاست؟
یه فضای ِ چند وجب در چند وجب!
بین بازوهای کسی که دوستش داری…
"شعر منسوب به حسین پناهی"
+ از آنجا که مطمئن نیستم، نوشتم منسوب به ...
------------------------------------------------------------------
+ دیروز با کلی تلاااااش و ترفنددددد بالاخره تونستم دکلمه زیبای "با مرجانها و خزهها" ی حسین پناهی -که موزیک زمینه سایت رسمی حسین پناهی هم هست - رو از جایی دربیارم و کانورت کنم و ... و امروز تقدیم به شما دوستان عزیز برای دانلود.
گوش کنید و لذت ببرید... شادی روح بلند زنده یاد حسین پناهی.
دانلود دکلمه زیبای "با مرجانها و خزهها" با صدای حسین پناهی
شعر "با مرجانها و خزهها": اینجا (پست 21 شهریور)
حق با تو بود
می بایست می
خوابیدم
اما چیزی
خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه
رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس
های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها
نبودم
فکر می کنی
ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها
نبودی
آن وقت که می
توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا
همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ
فلک سوارم
انگار قایقی
مرا می برد
انگار روی
شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر
چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای
شیون می اید
گوش کن
می دانم که
هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای
آن
می توانم قصه
های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی
نبود
زنی بود که
به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای
خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه
دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن
کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته
های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در
اوج است
می شنوی
برای بیان
عشق
به نظر شما
کدام را باید
خواند ؟
تاریخ یا
جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای
تاریخ می سوزد
برای نسل
ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره
های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و
جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
می بایست می
خوابیدم
اما مادربزرگ
ها گفته اند
چشم ها
نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه
های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر
دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهایت
بار
در نامه ها و
شعر ها
در شعله ها
سوختند
تا سند سوختن
نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در
اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس
لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک
و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده
لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به
بهار
دانه دانه
بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه
می شود نوشت
در گذر این
لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت
آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی
فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم
را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را...
او را...
کسی را...
دوست می دارم
"حسین پناهی"
(از مجموعه ستاره)
+ با تشکر از خانم فریبا برای ارسال این شعر زیبا.
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم.
شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.
دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی.
لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من!
"پابلو نرودا"
هنوز به خودم میلرزم
درست مثلِ شاخهای که چند لحظه قبل
پرندهاش پریده باشد!
"رضا کاظمی"
برگرفته از وبلاگ: "کافه تنهایی"