دنیا را بغل گرفتیم
گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد
بیدار شدیم
دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!
"حسین پناهی"
خورشید را لای موهایت می گذارم
و عاشق می شوم
فردا برای گفتن دوستت دارم
دیر است.
"جلیل صفربیگی"
برگرفته از وبلاگ:
عطرِ بی رمقی
از بوی تنات بر شیارهای گردنم
وَ
زلالِ اشکهای تو
بر هرکجای
پیراهنم که دست میگذارم.
تراژدیِ
مسخرهایست زندگی
انسان با پای
خود میرود
همان لحظه که
دوست دارد بماند.
این شعر، پیش
از وقوعِ اتفاق نوشته شده است
پیش از درآمیختنِ
رنجِ فرش بر سینهی کفشها
وَ مرگِ
حتمیِ عطر وُ اشکها در شاهرگهای دوخته شده به پیراهنم
پیش از
امتناعِ لب به کشیدنِ سوتِ پایان، به خداحافظ
این شعر،
قطعهی موسیقیایست که نوازنده
سازش را دوست
ندارد
این مَرد که
مینویسد
دارد شبش را
با دردی که هنوز از در نیامده، سیاهتر میکند
این درد،
خاطره است
خاطرهای
کِشدار، میانِ گذشتهی شاعر وَ آیندهی چشمانی که اینک
هجده سطرِ
بلند وُ کوتاه را شنیدهاند.
"سید محمد مرکبیان"
15 شهریور 92
برگرفته از وبلاگ شاعر
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که میبرد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب میپری
و همچنان..
"حسین پناهی"
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم.
"حسین پناهی"
هوس کرده ام
زنگ در تمامی دفاتر قبول آگهی را
به منظور ارسال پیام تبریکی
بفشارم
و سفارش کنم
با فونت درشت
به هموطنان عزیز تبریک بگویند:
که من
گم شده ام
بی ردی از راهی
که به دست های تو می رسید
از: مهدیه لطیفی
برگرفته از وبلاگ:
لبهایت را بگذار سرجایش
بیا شب را
قدم بزنیم
عاقبت چیزی
که باید، میشود
همیشه
بزرگترین
اتفاقهای زندگی
از یک اتفاق
که به وقت اش
اتفاق میافتد
شروع میشود …
"سید محمد مرکبیان"
و تو مرا با روحانیت شانههایت میپرورانی
و من قالب
زیبای تو را در جاودانیترین جای قبلم، جاودانی میکنم
از اینکه
روزگار تیره است و شب ما تیره است، باک نداریم
من به فروغ
تن اندوهگین تو مینگرم
و تو به آتش
بازی قلب من خیره میشوی
سرتاسر این
پهنه درد پر از سکوت است
فقط قلبهای
ما است که میخواند
در کنار رودی
از مرگ به زندگی میاندیشم
"بیژن جلالی"
برگرفته از وبلاگ: چشم من... قلب تو
در لحظهای حساس حرفهایی را میزنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار میکنیم که شخص احساس میکند تمام عمر در انتظار
کسی مثل ما بوده!
در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل میکند که فکر میکند حسی که
دارد نامی جز عشق ندارد.
آدمها فکر میکنند که عاشق شده اند. آدمها فکر میکنند بدون وجود ما حتی یک
روز دوام نمیآورند.
آدمها فکر میکنند مکمل خود را یافته اند. ... آدمها زیاد فکر میکنند.
آدمها در واقع مجذوب ما میشوند و پس از مدتی
که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه
میشوند که
چقدر جایِ عشق در زندگیشان خالیست ... میفهمند در جستجوی
عشقهای
واقعی باید ما را ترک کنند.
تمامِ حرفِ
من اینست که کاش آدمها یاد بگیرند که "عشق پدیدهای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی
را که فکر می کرده اند دارند چه میکند با کسانی
که حس میکرده اند این عشق واقعی ست.
"نیکی فیروزکوهی"
با مرجانها در عمق دریاها لرزیدیم
با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم
با امواج به ساحلها کوبیدیم
دنیای سرخ و سیاه خزهها را بر صخرهها روییدیم
با ابرها بارها با پرندهها بر شاخهی نارونها قاقار کردیم
ترکیدیم با انارها و سیرسیرکها
وزیدیم...
ترسیدیم...
درخشیدیم...
و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !
میبینی؟ میبینی تا کجا میرفتیم و برمیگشتیم !
اکنون چنگ میزند بر نم روح انسانی رویاهایمان
خزههای سبز سفر
خیس باران به سوی پنجرههای مه گرفته سرازیر میشویم
میبینی تا کجا با آب آمدهایم!؟
با قایق بی پارو!؟
خوابم میآید...
نه
از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است...
خیلی زود...
" حسین پناهی"
(مرجانها و خزه ها / از مجموعه: راه با رفیق / نشر دارینوش / 1390
--------------------------------------------------------------------
*امروز صبح، چهار پست آپ کردم که دو تاش از حسین پناهی بود. اما حیفم اومد که این شعر زیبا رو هم همین امروز پستش نکنم.
* دکلمه این شعر با صدای زنده یاد پناهی، به جرات میتونم بگم یکی از زیباترین دکلمههایی هست که تا به امروز شنیدم. از صبح تا حالا بارها و بارها گوش دادم و همچنان... و ... گاهی نمیشه احساس رو بیان کرد یا به قلم آورد. باید خود گوش کنید.
* جایی خوندم که این شعر (اشعار مجموعه "راه با رفیق") دو روز قبل از فوت پناهی ضبط شده و کامل شده بود!
* برای شنیدن دکلمه زیبای "مرجانها و خزه ها"با صدای زنده یاد پناهی به وبسایت رسمی حسین پناهی بروید: اینجا
(دکلمه در زمینه وبلاگ پخش میشود)
* فایل صوتی این دکلمه رو در گوگل سرچ کردم و نتونستم پیدا کنم. اگر کسی داشت ممنون میشم... (لینک دانلود رو بدید و یا به آدرس ایمیلم ارسال فرمایید). سپاس
+ زندگی نامه حسین پناهی هم در نوع خودش جالبه و خواندنش خالی از لطف نیست. اینکه زمانی روحانی بوده! و یا عضو سپاه پاسداران بوده و پایان زندگیاش که همچنان در هاله ای از ابهام است. خودکشی یا سکته قلبی!؟ ...
+ روایت یغما گلرویی از مرگ خودخواسته حسین پناهی: اینجا
+ آرشیو دکلمه های حسین پناهی در سایت تبیان: اینجا
---------------------------------------------------------------------------
پی نوشت (27 شهریور 92):
دانلود دکلمه زیبای "با مرجانها و خزهها" با صدای حسین پناهی
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی "دوستت دارم"
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات
زندگی را
تا مرز های دوزخ
می لغزاند!
دیگر ـ نازنین من ـ
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
و من
ـ این حرف آخر نیست ـ
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری صوفیانه
از گفتنش امتناع کنم.
"مصطفی مستور"
همه چیز از جایی شروع شد
که گفتی دوستم داری
گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی
بهانه ای کافیست.
"لیلا کردبچه"
مگسی را کشتم!
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید به خیالش قندم
یا که چون اغذیهی مشهورش، تا به آن حد گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم!
بسیاری از شما لااقل یک بار این شعر را خوانده و حسین پناهی را تحسین کردهاید! یا وصیت نامهی مشهور او:
«قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار ادارهی انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم…»
اما سایت رسمی حسین پناهی که توسط سینا پناهی (پسر ایشان) اداره میشود اعلام کرد:
اشعار و وصیتنامهی زیر متعلق به حسین پناهی نیست و هیچ سنخیتی نه با شخصیت و نه با نوع نگارش و محتوای آثار ایشان ندارند:
وصیتنامهی قبر مرا نیم متر عمیقتر حفر کنید. اشعار: مگسی را کشتم، پشت چراغ قرمز، از آجیل سفرهی عید، رخش گاری کشی میکند، صفر را بستند، من تعجب میکنم، بهزیستی نوشه، با اجازهی محیط زیست، گناه شیرین است، اکسیژن!
بخشی از این اشعار متعلق به اکبر اکسیر (نویسنده و شاعر) است:
+ زندگینامهی حسین پناهی را از اینجا بخوانید:
منبع: وبسایت گمانه
بی تو
همسفر سایه
خویشم
و
به سوی بی سوی تو می آیم
معلومی چون
ریگ
مجهولی چون
راز
معلوم دلی و
مجهول چشم
من رنگ
پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو
سپرده ام
و کفشهای زنم
را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
کاکل زرتشت
سایه بان
مسیح
به سردترین
ها
مرا به
سردترین ها برسان
"حسین پناهی"
(کاکل / از مجموعه ستاره)
تو را به سبک خودم دوست دارم
من دنباله روی عشق دیگران نیستم
فکر میکنم کندن کوه برای ساختن تونل بهتر است
تا
ابراز عشق
... من برای
تو نمی میرم تا لباس عزا تنت کنم نه
این دوست داشتنی احمقانه خواهد بود
برایت
زنده بمانم بهتر است
هیچکس تو را
مثل من دوست ندارد
پس تو را مثل من دوست خواهم داشت
تو مجبور نیستی شعرهایم را دوست داشته باشی
مجبور نیستی دعوا نکنی
مجبور نیستی همیشه لبخند بزنی
مجبور
نیستی که خودت را مجبور کنی مرا دوست داشته باشی
من دوست
داشتنم را به تو ثابت نمی کنم
همیشه حرف هایت را نمی پذیرم
قول نمی دهم هیچوقت فراموشی نگیرم
من حتی قول نمی دهم که هیچوقت روز تولدت را از یاد نبرم
و این یک فاجعه ی بزرگی خواهد بود
دقیقا این فاجعه است
و من تو را فجیع دوست خواهم داشت
تو مجبور نیستی باور کنی
اما باور نکردن تو از دوست داشتن من نمی کاهد
این سبک من است
و فقط من هستم که میتواند اینگونه تورا دوست داشته باشد
من تو را به سبکی خاص
به سبک خودم دوست دارم..
"ماردین امینی"
برگرفته از وبلاگ "شهاب آسمانی"
به
ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سو سوی چند
چراغ مهربان
و سایه ی کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری، از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مرده ام...!
"حسین پناهی"
------------------------------------------------------------
+ دکلمه این شعر زیبا با صدای زنده یاد حسین پناهی: اینجا
و
رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان
چای داغ را
از میان
دویست جنگ خونین
به سلامت
بگذرانم
تا در شبی
بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم
هم نوش کنیم.
"حسین پناهی"
(شبی بارانی ، از مجموعه: ستاره)
--------------------------------------------------------
معرفی وبلاگ:
سرگذشت
کسی که هیچ کس نبود) اشعار حسین پناهی)
وقتی که سیل سرازیر می شود، جایی که قطره عرق ما چکید، پاک خواهد شد و نقش پایمان بر خاک از بین خواهد رفت. اما شاید بومادران و بابونه در یاد سبز خود نگهدارند، روزی که ما به بوی خوش پاکشان سلام می دادیم و روی برف نوشتیم: ما هنوز زنده ایم.
"ابراهیم گلستان"
(از مجموعه "جوی و دیوار و تشنه")
* بومادران گیاهی است از تیره گلستارهایها.
----------------------------------------------------------------
زندگی نامه ابراهیم گلستان:
+ ابراهیم گلستان، متولد ۲۶مهر ۱۳۰۱ در شیراز،
کارگردان، داستان نویس، مترجم، روزنامه نگار و عکاس ایرانی است. وی فارغالتحصیل
دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران است و از سال ۱۳۵۷ تاکنون در انگلستان زندگی میکند.
بیشتر بخوانید (صفحه ابراهیم گلستان در ویکی پدیا)
---------------------------------------------------------------
+ رابطه فروغ و ابراهیم گلستان از زبان نزدیکانشان ... اینجا ، (از وبلاگ: "شاید یک روز...")
+ ابراهیم گلستان سکوت را شکست ... اینجا ، (از سایت: "فرارو")
و عاشقانه فتح می کنم
...
کافیست
تو روی تمام قله ها
ایستاده باشی.
"الهه وکیلی مطلق"
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من.
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.
*
از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
"خُب، نقشت این بود"!
"گروس عبدالملکیان"